شاید اگر جام شراب را سر نکشیده بود، هم اکنون کتابخانه ای سالم در اتاق داشت و رد پای فرد محو شده ای در اتاق نبود. در دقایق اول که مستی از روی چشمانش پرده برداشت و هوشیاری چون بختک به رویش افتاد، قلبش دیوانه وار به سینه میزد. نوک انگشتانش از فرط هیجان میلرزیدند. از ترس از دست دادن میلرزیدند، از ترس نبودن مو های سپید مواج که رایحه اش در هوای اتاق پرسه میزند. دستانش برای لمس دوبارهی موهای دلدارش جان میدادند. چشمانش، لبانش و دستانش فرصتی دیگر برای وداع میخواستند تا تلخی و تندی این زهر دلتنگی را از سینه بشویند. اشک هایش از زیر عینک لغزید و بر روی گونه هایش چکید. فکرِ "پایان" چون خنجری در قلبش فرو رفت و در میان کتابخانه ای واژگون و عطر کاغذ های کهنه و رایحه خفیفی از موهای دلدار، به زمین افتاد. چشمانش بر روی سقف دودو میزدند تا شاید سرابی از چشمان آبی یاقوت مانندی که در ذهنش نقش بسته بود پدید آید و او را از منجلاب دلتنگی به بیرون کشد. شمع در حال سوختن بود و هر لحظه کوچکتر میشد گویی او نیز به پایان نزدیک تر میشود. اما پایان برای کسی که روحش میان کتاب ها به چشمان یاقوت مانندی پرواز میکرد، امروز تعریف شده بود. کاش نه رد پایی در اتاق بود و نه جام شرابی.