z.p.a.s
z.p.a.s
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

عنکبوت آدم‌کش

میدونم کمه و کوتاه، ولی نظراتتون رو با آغوش باز می‌پذیرم :)

Assassin Spider

Part 0 by Alecyous

بی هدف دور خودم می‌چرخم و به سر دردی که از صبح طاقتم را بریده لعنت می‌فرستم. بدون هیچ علتی شروع شد و قصد تمام شدن هم نداشت. پیش از این هم تجربه‌اش کرده بودم ولی انگار تازگی‌‌ها درد بیشتر به سراغم می‌آمد و دیگر مسکن‌‌ها هم رویش اثری نمی‌گذاشتند. سرمای هوا و نبودن دوستانم هم بهانه‌هایی برای افزایش کلافگی و دردم بودند. بعد از مدت‌ها برنامه ریزی برای تعطیلات و خواب و خیال‌هایی که برای تولد نارس و مدینا ریخته بودیم، همه چیز با فوت مادربزگ نارس خراب شد و خانواده‌اش مجبور شدند برای چند هفته که شامل تمام تعطیلات می‌شد به فرانکفورد بروند . محل مسابقات ریک و مدینا هم عوض شد و باید برای شرکت از یک هفته قبل به روسیه می‌رفتند. تنها امیدم به بودن در کنار برادرم بود که بدبختانه دوستان الک مانند دوستان من بدشانسی نیاورده بودند. خلاصه اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا من بدترین تعطیلات ممکن را سپری کنم.

روی تخت دراز می‌کشم و به دیشب و کابوس‌هایی که به سراغم آمده بودند فکر می‌کنم. کابوس‌‌ها هم مانند درد‌‌ها بیشتر شده بودند. الان دیگر تقریبا هر شب کابوس می‌دیدم، بیشترشان هم یک شکل بودند: اسخری وسیع با آب سرخ و من که بی توجه به اطراف در آن شنا می‌کردم. می‌گویند دیدن یک خواب تکراری برای مدت طولانی چیز نگران کننده‌ای هست ، ولی برای من برخلاف انتظار، چیز ترسناکی در شنا کردن داخل استخر خون وجود نداشت، به اندازه ی کافی به شنا علاقه داشتم که با محل آن مشکلی نداشته باشم و ظاهر قضیه در خواب برایم عادی و بی‌اهمیت بود و ترسی در آن حال حس نمی‌کردم. از کودکی و زمانی که یادگرفتم به شنا علاقه مند بودم و ترسی از محل شنا نداشتم، میخواست دریا باشد یا دریاچه ای کوچک، اقیانوسی تاریک یا استخری سرخ. مشکل اصلی و چیزی که باعث می‌شد شب‌ها با وحشت از خواب بپرم این بود که همه چیز را از دید شخص دیگری می‌دیدم. کسی که بیرون استخر ایستاده بود، چشم از من برنمی‌داشت و می‌توانستم حس انزجار شخص ایستاده را از خود در حال شنایم درک کنم. این شخص را نمی‌شناختم، نمی‌دانستم چرا با تمام تنفری که دارد بازهم شنا کردن من را تماشا می‌کند و همچنین نمی‌دانم چطور و به چه علت من می‌توانم احساسات او را بفهمم و از چشمان او اتفاقات بیرون را ببینم، انگار که ما هر دو در یک بدن هستیم.

دفعات کابوس‌‌ها زیادتر شدند ولی این کابوس جدید نبود، تقریبا از شش سال پیش که شنا کردن را یاد گرفتم این کابوس به سراغم آمد؛ همیشه به همین شکل. در کابوس‌‌ها من با گذر زمان رشد می‌کردم و آب گاهی تیره تر و روشن تر می‌شد و من همیشه خواب را از دروازه چشمان شخص غریبه می‌دیدم ولی مدتی بود که یک تغییر کوچک در خواب‌‌هایم به وجود آمده بود که من را حتی بیشتر از قبل می‌ترساند، تقیبا از وقتی الک برگشته بود. قبلا فقط من بودم که در استخر شنا می‌کردم ولی تازگی‌ها چهره ای که در استخر شنا می‌کرد بعد از مدتی تغییر می‌کرد. هیچ وقت نمی‌توانستم قیافه جدید را ببینم یا بشناسم ولی بعد از اینکه رویش را به سمتم-یا به سمت غریبه‌ای که مرا تماشا می‌کرد- بر می‌گرداند از خواب می‌پریدم و عرق سرد را از روی صورتم پاک می‌کردم و تا صبح به خودم اجازه خوابیدن دوباره را نمی‌دادم. خواب‌‌هایم را چند دفعه‌ای برای الک تعریف کرده بودم ولی همیشه با یک لبخند و بوسه ای بر پیشانی سر و ته قضیه را هم می‌آورد.

از وقتی الک تنهایمان گذاشته بود بیشتر کابوس می‌دیدم. لندن جایی نبود که بتوانیم هر آخر هفته برای دیدن الک برویم. اگر فرصتی هم پیش می‌آمد ، الک برای دیدنمان می‌آمد. می‌گفت که دوست ندارد ما را برای دیدنش به زحمت بیاندازد و شرایط سفر برای یک نفر راحت‌تر از سه نفر پیدا می‌شد. دوسالی بود که الک برای اتمام دوره تحصیلیش به لندن رفته بود. پذیرفته شدن دانشگاه برای الک کار سختی نبود، تنها یک هفته طول کشید که درخواستش تایید شد. نبوغ الک حتی برای پیرترین و بدعنق‌ترین معلم‌‌های دبیرستان هم مبرهم بود و همین مسئله وقی الک رشته ای خارج از استعداد‌‌هایش را انتخاب کرد باعث تعجب همگانی شد: سیگنال شناسی . خیلی در مورد این رشته تحقیق کردم تا بفهمم چه چیز این مبحث خسته کننده برادر به اصطلاح نابغه من را به خودش جذب کرده بود. همه تمام تلاششان را برای منصرف کردن الک کردند ولی الک علاوه بر استعدادش، خودرای‌ترین آدمی‌بود که من دیده بودم.

روی تخت غلت زدم و به چشمانم استراحت می‌دهم، حوصله فکر کردن به اتفاقات بد این اخیر را ندارم، اگر فقط می‌توانستم در همین حالت کمی بخوابم...

صدای زنگ‌ در آرامش کوتاه مدتم را بر هم زد. به ساعت دیواری چوبی اتاقم نگاه کردم، الان ساعتی بود که الک باید بر می‌گشت. من چند روز است که تنها و بیمارم و برادرم تمام وقتش را با دوستان بی‌کار و احمقش می‌گذراند. دوباره چشمانم را بستم و سعی کردم به چیزی غیر از عصبانیتم از الک فکر کنم. نباید من رو تنها می‌گذاشت. پیام رسان موبایل دومین صدای زنگ را پخش کرد. با بی‌حولگی از جایم بلند شدم و به سمت در راهم را پیدا کردم. لرز خفیفی بدنم را فرا گرفت، شالی را از روی صندلی کنار آشپزخانه برداشتم و دورم پیچیدم. سرم نبض دارد. تلو تلو خوران خودم را به در رساندم و با خشم در را باز کردم.

خودم را برای یک سخنرانی مفصل و پر از نیش و کنایه برای الک آماده کرده بودم که چشمان سبز و از حدقه در آمده تئودور، دوست برادرم، من را در جا خشک کرد. همه چیز خیلی سریع بود، بوی خون را استشمام کردم ولی نمی‌توانستم نگاهم را از صورت وحشت زده هراسان تئو بردارم. مردمک چشمانش آنقدر بزرگ شده بود که انگار واقعا دروازه‌ای به روحش ایجاد کرده بود و صورتش به سفیدی گچ شده بود، انگار خونی در بدنش جریان نداشت. دهانش با تعجبی احمقانه باز مانده بود، شاید توقع داشت الک در را باز کند.

بعد از چند ثانیه که به خودش آمد ناگهان یک قدم به عقب رفت و ارتباط چشمی‌خود را با من شکست که باعث شد بتوانم نگاهی به بقیه سر و وضعش بندازم. آشفته کلمه مناسبی برایش نبود، به زور میتوان گفت که اصلا روی پای خودش ایستاده بود. پیراهنش از چندین جا پاره شده بود و به لکه‌های خون آغشته بود. خون خودش یا دیگری؟ سرم را محکم تکان دادم، الان وقت این پرسش‌ها نبود. نمی‌دانستم که اتفاقی افتاده ولی اگر از تئو زورگیری کرده بودند و این زخم‌‌ها در اثر فرارش ایجاد شده بوند احتمالش وجود داشت که هنوز هم دنبالش باشند و جلوی در خانه مکان امنی محسوب نمی‌شد. تئو دوست قدیمی‌الک محسوب می‌شد و دفعات زیادی به خانه ما آمده بود پس لازم نبود به خودم تردیدی راه بدهم.

از جلوی در کنار رفتم و سعی کردم آرامش خودم را بازبیابم : ‌‌«بیا تو. الان به الک زنگ میزنم. بیا‌‌»

و دوباره،‌ همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. تئودور روی دو زانوی خود به زمین افتاد و شروع کرد به گریه. با دستان لرزانش پای من را گرفت و من را در شوک دیگری فرو برد. تابحال گریه‌اش را ندیده بودم، یعنی در کل دیدن گریه یک پسر بزرگسال که دوبرابر من قد و هیکل داشت چیز عادی و معمولی نبود. خودم را جمع کردم و تلاش کردم آرامش کنم: « چیزی نشده، عیبی نداره» موهایش را نوازش کردم و سرش را بالا آوردم «بیا بریم توی خونه، همش درست میشه. خوب می‌شی بیا بریم تو. پاشو ، کمکت می‌کنم، دستت رو بده» حالت صورتش برای یک لحظه سبک شد ولی دوباره گویا تصویر هولناکی به خاطرش آمده باشد چشمانش گرد شد و محکم تراز قبل به زانوانم چنگ زد و سرش را دوباره پایین انداخت. اینجوری فایده نداشت، باید به زور می‌بردمش تا وقتی الک یا مادرم می‌رسیدند. اگر کمکی می‌کرد کارم راحت تر می‌شد ولی جوری نبود که نتوانم تنهایی از پس کشیدنش به داخل خانه بر بیایم. تئو سنگین بود ولی منم بازوان قوی‌ای داشتم. خم شدم و دستانم را از زیر بازوانش حلقه کردم تا بلندش کنم که راه تنفسم بسته شد، چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم.

پایان پارت صفر

داستاننوشتهداستان‌نویسیرمانفصل‌صفر
چون من همه سرگردان بر گرد جهان...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید