پسر عزیزم،
اکنون که برایت می نویسم نوجوانی 15_14 ساله ام با رویاهایی بزرگ...
شاید تو 30_20 سال دیگر این نامه را بخوانی...اصلا شاید این نامه هرگز به دست تو نرسد...شاید تفکر آن موقعم تفاوت هایی اساسی داشته باشد و نامه ای دیگر برای تو بنویسم... ولی قطعا خواندن نامه ای که مادرت در این سن برایت نوشته است برایت لذتی دیگر دارد...
آن قدر سرد و گرم چشیده نیستم که برایت نصیحتی داشته باشم...
اصلا شاید هدفم از این نوشته تمکین درد خودمم است نه نامه نوشتن به تو...
اصلا شاید تو هرگز به دنیا نیایی و این نامه بی مخاطب باقی بماند...
مادرت الان در روزگاری است که مردی سخت در دلش نفوذ کرده و بیرون نمی رود که نمی رود....
من نمیدانم که آن مرد پدر توست یا نه...
اما دعا می کنم که باشد...
که اگر نباشد بدان که مادرت سختی های زیادی را به دوش کشیده...
میدانی! خیلی تلاش کرده ام که این مزاحم بیکار را از قلبم به بیرون پرتاب کنم...
بارها و بارها او را با لگد بیرون انداخته ام...
گاهی خودم نگران شدم که نکند با لگد هایم زخمی شود چون هر چه باشد او مهمان قلب من است...
بشکند قلب من نیز ویران می شود...
اما گمان می کنم که او هزار جان دارد...
نمیدانم که کلید قلبم را از کجا یافته است...
چون من همیشه حواسم بوده که در قلبم را باز نگذارم که دزدی بیاید و آن را با خود ببرد...
اما سارق قلب من خود کلید داشت...
من فقط می دانم که هنگامی که او در قلب من نفس می کشد ریتم قلبم تند تر می شود...
نمی دانم حسم را درک می کنی یا نه...
ولی مدل ضربان قلبم تفاوت می کند.... بس که این مرد پیش فعال است و درون قلبم مانند کودکی بالا و پایین می پرد...
شاید او نمی داند که با این کارهایش قلبم آرام نمی گیرد...
شاید او اصلا نمی داند آن جای گرم و نرمی و سر پناه امنی که در آن جا خوش کرده قلب من است...
و قرار گرفتن قلبم گره خورده به قرار گرفتن او...
آن هم نه گره ای معمولی که گره ای کور و باز نشدنی...
من تا به حال کسی را به بیکاری این مرد ندیده ام...
آن قدر بیکار که صبح تا شب و شب تا صبح در قلب من حضور دارد...
شب ها با خیالش می خواب م و صبح ها با یادش از خواب بر می خیزم...
همه ی این ها را می توانم اغماض کنم...
اما این را که حتی برای خودش دنبال غذا نمی رود را نه...
او از روح من تغذیه می کند...
و وای به حال روزی که روحم او را سیر نکند ک مرا اسیر می کند...
روحم را...
جسمم را...
تمامم را...
مثل خون در رگ هایم جریان پیدا می کند...
گاهی هم عجیب می شود...
آنقدر عجیب که نمی فهمم او از چه جنسی است...
وقت هایی که در خیال من هواخوری می کند بیشتر از سهمش می خواهد...
و وقتی می بیند از خیالم و مغزم چیزی نمانده...
بیرون می آید و در محیط بیرون هوا می خورد...
آن قدر که به خودم می آیم و می بینم دستانم را دور گلویم حلقه کردم و از خودم علت را که جویا می شوم پی می برم آن قدر در هوای اطرافم نفس کشیده که نفس برایم نمانده و احساس خفگی به من دست داده....
ولی نمی دانم با این حال چرا از نبودنش می ترسم...
یعنی حاضرم تمام این ها را به جان بخرم فقط او باشد...
من به او عادت کردم...
یا شاید حتی به او وابسته شدم...
من با او زندگی می کنم....
حتی گاهی گمان می کنم من قلبی ندارم... بلکه خود اوست که در سینه ام می تپد...
می گویند تلقین خیلی موثر است...
شب ها که از بی خوابی در اتاقم پرسه می زنم با صدای آرام فریاد می زنم:
دوستش ندام....
دوستش ندارم...
دوستش ندارم...
اما چیزی نمی گذرد که موجودی واقع بین در درونم فریاد می زند:
دوستش داری...
دوستش داری...
دوستش داری...
شاید صدای همان مزاحم بوده...
ولی از حق نگذریم گاهی با خودم فکر میکنم حالا که جز او کسی در قلب من نیست...
و او در قلبم تنهاست....
و منم تنهام...
خب به او بگویم با من حرف بزند تا هر دو از تنهایی درآییم...
یا رسم مهمان داری را حفظ کند و من را هم به قلبش دعوت کند..
نگرانم نکند از قلب من کوچ کند به قلب دیگری...
اگر برود تنهایی من که هیچ...
می ترسم قلبم هم به او عادت کرده باشد...
و بدون او دستش به کار نرود...
نتپد...
ثبت شود به وقت 1:30 بیست و ششم شهریور ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی...
پ.ن: وقتی شروع کردم به نوشتن دیدم هنوز خیلللی حرف ها دارم که به پسرم باید بزنم...قطعا این آخرین نامه نخواهد بود...
پ.ن: خواهشاااا همه ی نظرات و پیشنهاداتتون رو برام بنویسین...قطعا کمک می کنه و موثره...ممنونم