زهرا art
زهرا art
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ماها می ترسیم!!!


پدر می ترسد که فرزندش بزرگ شود و روزی تنهایش بگذارد...

مادر می ترسد که فرزندش بزرگ شود و کسی برایش چراغ سبز نشان دهد و فرزندش او را ترجیح دهد به مادر..

دنیای عجیبی ست...ترس ها ما را احاطه کرده اند...

آنقدر ترس به ما نزدیک است که زندگی را نمی بینیم،هرچه هست همه و همه ترس است..

حتی فرزند ترس از دست دادن دارد !ترس از اینکه دیگر پدر و مادری نداشته باشد که در آغوش او آرام گیرد..


می ترسیم از اینکه نکند با بزرگی دیگران کسی دیگر ما را نبیند!

نکند کسی موفق شود و نگاه ها به سوی او روانه گردد و دیگر نگاهی برای دیدن ما باقی نماند..

با خود می گوییم مگر چند نگاه داریم که باید همه اش برای او باشد ،پس من چه؟!!

می ترسیم و می ترسیم!!!

می ترسیم که نکند روزی تنها شویم ...ترس از تنها شدن بیش تر از خود تنها شدن گریبانمان را گرفته!

می ترسیم و باز می ترسیم!!!

نکند همسایمان از کوچه رد شود و نگاهی تند به من بیاندازد و این احساس را در من بوجود آورد که خوب نیستم!!...نکند خانواده ام دوستم نداشته باشند ...اگر اینطور باشد حالا من چکار کنم!!!

خودمان را به نگاهی ،توجهی،مهربانی ای،لبخندی بند کرده ایم دریغ از اینکه همه ی اینها رفتنی هستند!!

نگاه ها می آیند و می روند ..لبخندها می آیند و می روند..توجه ها نیز همینطور!!!

پس چرا به چیزی که ماندگار نیست دلبسته ایم..

آدم ها وقتی حالشان خوب باشد ،تو را تحسین می کنند ،بهت توجه می کنند،انقدر بهت لبخند مهربانی می زنند که دهانشان از این لبخند عمیق چاک برمی دارد ...

وای امان از وقتی که حالشان دگرگون باشد ...امان از زمانی که روزگار روی خوش نثارشان نکرده باشد...آنگونه با چشمانشان طعم غضب را در وجودت می نشاندند که باور نمی کنی و می گویی..هی...این همان آدم است!!

پس نه دلبسته ی نگاه و لبخندی باشیم و نه دلشکسته ی اخم و غضبی...!!

دلبسته که نباشیم ترس را نیز در گوشه ای انداخته ایم!!

ترسخودشناسیتوجهارامشترسیم می‌ترسیم
خدا,زندگی,عشق و دیگر هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید