سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ ماه پیش

آستر پیراهن پری دوز

-حاجی الانم نمی‌خوای چیزی بگی؟!

شیخ در حالی که عمامه‌‌اش را از سرش برمی‌دارد و روی زانویش می‌گذارد، نفس عمیقی می‌کشد و بدون این که به پرسنده نگاه کند نگاهش را به شاخه‌هایی که از پنجره‌ی بالایی حجره پیدا هستند می‌دوزد و می‌گوید:

-از من چی می‌خوای احمدآقا؟! چی می‌خوای بشنوی؟ از صبح یه بند دنبالمی و الانم همه رفتن و تو نشستی زل زدی به من که چی؟!

احمد که گویی خونش به جوش آمده و از شدت ناچاری گریه‌اش گرفته است:

-آقا‌جون یه زمانی منو کنار می‌کشیدی، سوگلیت بودم، همه می‌رفتن تازه بحث ما شروع می‌شد تا تنگ اذون شب مباحثه می‌کردیم ... الان اینقدر غریبه ... چه خطایی ازم دیدین؟! مگه قرار نبود با آسید محمد و حاج‌آقا مرتضی بشینیم و حکم اجتهادمو بدین؟! حالا چی شده ازم فراری شدید؟!

-پس نگران اجتهادتی؟!

-نه والله العظیم ... فقط می‌خوام بفهمم چی شد یهو همتون سرد شدین باهام ... یه روزی قد بازار که می‌رفتیم نمی‌ذاشتی من پشت سرت بیام ... می‌گفتی تو نور چشمی باید همه ببینن چه شاگردی دارم ... هر کی هر جا سوالی داشت، مثالی می‌خواستی بزنی من حرف اولت بودم ... حالا چی شده شیخ ... حق ندارم بدونم؟!

-احمدآقا تو که نور چشمی و شاگرد حاذق یادت رفته که مهم اینه به چشم خدا باید خوب باشی نه بنده‌ش

-ولی شیخ این جواب من نیست ... من می‌گم شما چتون شده یهو ..‌. یه روزی کتابمو دست می‌گیرید جلو طلبه‌ها می‌بوسید و می‌گید نظیر این کتابو ندیدم تو این زمینه و ... تقریظ می‌نویسید، می‌فرستید برا آسد محمد ببینه ... به حاج‌آقا علی گفتین این پسر یه روزی مخ علما میشه ... شاگردی نداشتم اینقدر تیز و عمیق باشه ... حالا می‌خواید از سرتون بازم کنید؟!

-احمدآقا نگفته بودی اینقدر چشمت پی تعریف و تمجیده ... خوب نیست ... کبر و غرور می‌گیرتت ...

شیخ از جا بلند می‌شود و راه می‌افتد، احمد که هنوز مصرانه سوال‌هایش با نگاهش می‌پرسد ساکت و سمج به شیخ نگاه می‌کند. شیخ اما همچنان از نگاه کردن به احمد ابا دارد و راهش را می‌گیرد و می‌رود. احمد از حجره بیرون می‌رود و کنار حوض وسط حوزه می‌نشیند؛ مغموم و کلافه! صورتش خسته‌اش را در گرگ و میش حوض نگاه می‌کند و با آب بازی می‌کند، صورتی که هنوز جا برای ریش درآوردن دارد و چشم‌های سبز و موی جو گندمی آشفته‌اش خبر از جنگی عمیق در درونش می‌دهند.

نماز تمام می‌شود و به حجره می‌رود که بخوابد برای قبل اذان صبح. دراز می‌کشد اما خبری از خواب در چشم‌هایش نیست. سر تا پایش سوال است و هزاران بار خودش را و روزهای اخیرش را زیر و رو می‌کند که بفهمد چه چیزی او را مغضوب و طرد کرده و از آن نورچشمی بودن انداخته است.

پاسی از شب گذشته و بی‌خوابی امانش را بریده به مسجد می‌رود، یکی دو سه نفری گوشه و کنار در تاریکی عبادت می‌کنند و او هم به آن‌ها می‌پیوندد. حوصله‌اش اما حوصله‌ی عبادت نیست. فکر‌ها امانش نمی‌دهند. خودش را به خواندن قرآن مشغول می‌کند اما در ذهنش دارد با شیخ گفت و گو می‌کند و تمام سوالات ممکن را به بهترین نحو پاسخ می‌دهد اما هر بار نگاه سرد شیخ برایش متجلی می‌شود.

به خودش که می‌آید نزدیک اذان صبح است. برای نماز شب بلند می‌شود به وتر می‌رسد و همین که در قنوت به فالعفو می‌رسد مثل انبار باروتی که منتظر جرقه‌ است منفجر می‌شود و صدای گریه‌اش همه‌ی مسجد را می‌گیرد. انگار یک تنه با همه‌ی غضب خداوند مواجه شده و خودش را بیچاره‌ای بیش نمی‌بیند.

به هوش که می‌آید در حجره‌ی شیخ ابراهیم است. چشمهایش را باز می‌کند. روشنی‌ هوا را و لبخند شیخ ابراهیم را می‌بیند. شیخ که گویی بسیار به حال نماز احمد غبطه خورده با لبخندی می‌گوید:

-اوقور به خیر شیخ احمد ... جوون دل پاک ... دیشب تو قنوتت ما رو هم دعا می‌کردی اخوی!

-چی‌شده شیخ ... چرا من اینجام؟!

-دیشب یهو تو قنوتت داد زدی و از هوش رفتی ..‌ آوردیمیت اینجا که به هوش بیای ... چیا دیدی شیخ احمد نوجوون ... به ما پایینیا هم بگو ...

-هیچی شیخ ... چیزی یادم نیس ...

-پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن مرد خدا ..‌. امروز کلی کلاس داری ...

-شیخ ابراهیم؟!

-چیه آشیخ؟!

-جان من یه چی بپرسم راستشو می‌گی بهم!

-آره چیه؟ تا حالا دیدی من دروغ بگم؟!

-نه جسارت نشه ... فقط حس می‌کنم چند وقته کسی باهام رو راست نیس!

-چرا؟!

-همه انگار باهام سرد شدن ... نمی‌دونم ... تحویل نمی‌گیرن ... شاگردام ... استادام ... شیخ مظاهر ... راستش همینو خواستم بپرسم نمی‌دونی شیخ مظاهر چش شده ... اصن دیگه نگاهمم نمی‌کنه!

شیخ ابراهیم که انگار هر لحظه آماده‌ی شنیدن این سوال بود و حالا با آن مواجه شده بود و باز هم نمی‌دانست چه باید بکند گفت:

-شیخ احمد دلت به خدا گرم باشه ... بنده‌ش کیه ...

-شیخ ابراهیم تو رو خدا شما دیگه طفره نرو ... من از نصیحت پرم ... منو الگو می‌کردین الان چرا فکر می‌کنین اینا رو یادم نرفته ... چرا توقع دارین به این همه تغییر یهویی هیچ توجهی نکنم ... من قرار بود مجتهد بشم ..‌. کلی حرف زدیم سرش ... الان یه جوری همه ازم طفره می‌رن انگار جنایت کردم ...

شیخ ابراهیم به سکوت پناه می‌برد و سعی می‌کند نگاهش را از صورت تکیده ولی زیبای احمد تازه جوان باز دارد اما خودش می‌داند این چاره‌ای برای پاسخ به این چهره‌ی آشفته و مغموم نیست:

-احمد جان ... می‌دونی ... یه چیزایی توی زندگی دست خود آدم نیس ... ولی روی زندگیش اثر می‌ذاره و هیچ کاریش نمی‌شه کرد ... نمیشه تغییرش داد ... فقط باید باهاش کنار اومد ...

-یعنی چی ... چی شده شیخ ابراهیم ... بهم بگو ... تو رو به قرآن قسمت میدم ... به خدا دیگه دارم دیوونه میشم ...

-راستش احمد جان گفتنش ساده نیست ... اصلا ساده نیست .... ولی ... نمی‌دونم ... یه گیاهی که توی نور و روشنایی رشد کرده فرق داره با گیاهی که توی تاریکی رشد کرده ...

احمد که انگار به هذیان‌گویی گوش می‌کند و نمی‌فهمد این حرف‌ها چه ربطی به او دارد با حالتی متعجب و عصبی می‌پرسد:

-یعنی چه شیخ!؟ ... چه ربطی به بحث ما داره الان!؟

-شیخ احمد ...

-بله شیخ ...

-چرا تو سید نشدی؟!

-چرا؟! ... یعنی چه؟! خب مگه دست خودمه ...!

-بقیه‌ش رو از خونواده‌ت بپرس!

شیخ ابراهیم بلند می‌شود و عبا روی شانه می‌اندازد و عمامه می‌گذارد و در سکوت راه بیرون را می‌گیرد. احمد که مات و مبهوت مانده و دنبال فهمیدن ارتباط این حرفها با سوال خودش است از شیخ ابراهیم چشم برنمی‌دارد ولی یارای حرف زدن نیز ندارد. شیخ ابراهیم از حجره بیرون می‌رود و راهی کلاس می‌شود. به نزدیکی حوض که می‌رسد صدای دویدن احمد را می‌شنود. به پلک بهم زدنی به عقب کشیده می‌شود و صورت خشمگین احمد را می‌بیند که مشت پر کرده‌ای را نثار دهانش می‌کند. شیخ روی زمین می‌افتد. طلبه‌ها بیرون می‌ریزند و احمد و شیخ را می‌گیرند. قائله ختم نشده احمد از حوزه بیرون می‌زند و می‌رود که به خانه برسد. خانه‌ای در روستایی بسیار دور. اما گویی سفری است ناگزیر!

ساعتی پس از صلات ظهر است که احمد به آلونک ننه حبیبه می‌رسد و داد می‌زند: ننه ... ننه حبیبه ... هستی؟!

اندکی بعد پیرزنی خمیده در آلونکش را باز می‌کند و با دیدن احمد گل از گلش می‌شکفد. پیرزن نای راه رفتن ندارد. آغوشش را باز می‌کند و با خنده می‌گوید:روحوم بیا بالا عزیز دلوم بیا ... خوش آمدی!

احمد که انگاری برای لحظه‌ای غم‌هایش را از یاد برده بالا می‌رود و ننه را بغل می‌کند و داخل اتاق می‌روند. احوالپرسی‌ها که تمام می‌شود، سوال ننه باز احمد را برمی‌گرداند به همان آشفتگی:

-حالا چی شده ننه ... این موقع و سر زده اومدی ...

احمد که انگاری کبریتش کشیده‌اند و تمام سوفال‌های تنش در حال سوختن است تمام آن آتش را قورت می‌دهد و با نهایت مهربانی و تمنا به چشم‌های پیرزن نگاه می‌کند و می‌گوید:

-ننه جان .... جان عزیزت ... تو رو به همین قبله‌ی محمدی ... تو رو جان من ... بگو مادر پدر من کی بودن؟!

-ننه چته انقد برزخی ... این همه راهو اومدی باز اینو بپرسی؟!

-آره ... آره .... آرهه .... ننه دارم دیوونه میشم ... می‌فهمی ... دارم دیوونه میشم .... می‌دونی چی شده .... بهم اجتهادمو نمیدن .... می‌دونی چرا .... چون میگن ننه بابات معلوم نیس کین ...!

-پناه بر خدا روحوم ... اینا چه حرفیه ... کی اینا رو گفته بت ...

-همه میگن ... همه می‌دونن غیر خودم ....

احمد با گریه و استیصال به زانو جلوی پیرزن می‌افتد و دستهای پیرزن را می‌گیرد و در حالی که اسک امانش را بریده می‌گوید: عزیز ... جان مادرت ... تو رو روح مادرم بگو ... بگو نذار اینقده عذاب بکشم ...

پیرزن که مبهوت مانده و انتظار این لحظه را اصلا نداشت لب باز می‌کند:

-می‌دونستم یه روزی باید بهت بگم ... ولی فرستادمت پی درس و بحث شریعت که اون روز نیاد ... حالا همین درس و بحث تو رو کشونده اینجا ... راستش فکرشم نمی‌کردم به اجتهادی برسی روحوم ... فکرشم نمی‌کردم اینقده بالا بری ...

-خب بگو عزیز ... بگو جان مادرت ...

-تو رو از دست زنداییت تحویل گرفتیم روحوم ... یه جقله بچه بودی که نای مک زدن شیر هم نداشت ... دو سه روزت بود ... تو رو سر راه از اون زن گرفتیم و اومدیم اینجا ... تو از چند فرسخ اونورتره خاکت روحوم ...

-پدر و مادرم کی بودن؟!

-پدرت یه سه چهار ماهی قبل از اومدنت سوخته شد ...

-سوخته شد؟!

-آره ننه ... سوزوندنش ...!

-چرا ....؟!

-به جرم زنای محصنه!

اشک از چشم‌های احمد سرازیر شد. باورش نمی‌شد چه می‌شنود. انگار تمام احکام و شرایع وفقه در ذهنش دور می‌زدند زیر لب لاحول می‌خواند تا دلش آرام شود، کمی که گذشت می‌خواست از مادرش بپرسد اما همه چیز معلوم بود ... همه چیز!

از جایش بلند شد و رفت که برود توی اتاق پشتی. دلش قرآن می‌خواست. به پاشنه‌ی در که رسید پیرزن که انگار با همه چیز کنار آمده گفت:

-تو رو از کوچیکیت فرستادم حوزه که راه خطا رو یاد نگیری ... مثل بابات نشی ... عاقبت بخیر بشی ننه ... نمی‌دونستم این از خدا بی‌خبرا اونجا هم پیدات می‌کنن و سنگشون می‌زنن!

احمد به طاقچه رسید و دیگر سِر شده بود. قرآنی را که تنها یادگار مادرش بود برداشت و به سینه‌اش گرفت و نشست. صفحه‌ی اولش را باز کرد، همان همیشگی که حفظ بود نوشته بود: سوره‌ی یوسف آیه‌ی ۸. این بار ولی اعتنا کرد و سوره را آورد سوره و آیه را حفظ بود اما این بار از رو خواند. باز خواند، باز خواند و باز خواند تا در لابلای کلمات خط ماتی به چشمش رسید. چشم‌هایش را تیزتر کرد ... چیزی نوشته بود شبیه پیراهن ... پری ... آذر ... آستر ... دور ... دوز ... آستر پیراهن پری دوز!

زیر لب که با تعجب نگاه می‌کرد و زمزمه می‌کرد پیرزن که حالا در پاشنه‌ی در ایستاده بود گفت: آستر پیرهن پری دوز!

احمد نگاهش کرد. زن سرش را پایین انداخت و رفت. چند دقیقه بعد بقچه به دست برگشت. بقچه را به احمد داد:

-این پیراهن و اون قرآن تنها چیزی بود که به من دادن که بعدا بدم بهت. هیچ قیمتی نیست ... چرا مادرت گفته رو نمی‌دونم ... ولی ازم خواستن نشورمش منم نشستم ... شاید خواسته بوی تنش رو داشته باشی.

احمد لباس را نگاه می‌کرد. شبیه لباس عروس بود. زیبا و دخترانه ولی کهنه و مندرس. با اکراه لباس را بو کرد. بوی کهنگی میداد و شاید ته گلابی! هیچ بود ولی بعید بود بی‌معنا باشد. لباس را برگرداند و آسترش را نگاه کرد. آستری مندرس و رنگ پس داده که گوشه‌اش پاره بود. لباس را کنار انداخت و پا شد دور اتاق چرخی زد. سرش را گرفته بود. غیضش گرفته بود. از هرزه بودن مادرش ... از لاابالی بودن پدرش ... از شیخ مظاهر که حالا برایش متعفن شده بود ... از آیات و روایات و مطاعنی که در مذمت حرامزادگی و حرامزاده‌ها بلد بود ... و بیش از همه از آنچه تمام وجودش شده بود و خودش در آن هیچ نقشی نداشت. یک باره عین شیری درنده به جان قرآن و پیراهن افتاد قرآن را پاره کرد. آن قرآن میراث زنی هرزه برایش استهزا شده بود تا مقدسات. پیراهن را که درید و به دیوار کوبید، چیزی انگار به چشمش خورد. آستر پاره به دقت نگاه کرد رویش نوشته‌هایی بود. همه چیز را به هم چسباند و آن خط رنگ و رو رفته را مقابل چشمش دید و شروع کرد:

"دلبند ماه رویم سلام!

می‌دانم که حالا که این نوشته را می‌خوانی لبریز از خشم و کینه‌ی من خواهی بود که چرا تو را به دنیا آورده‌ام و شاید چیزهایی شنیده باشی که واقعیت نداشته باشند.

من، مادرت، ماه‌ثنا اکنون که این را می‌نویسم و تو را به بطن دارم شانزده ساله‌ام و منتظرند که تو را بزایم و سنگسارم کنند. چرا که با پدرت، علی‌محمد که پسر چوپانی بود همبستر شده و تو را باردار شدم. اما اجازه بده رنج این روزها را با تو که پناهم شدی در جریان بگذارم.

شوهرم چهل ساله‌ام مرا در سن ده سالگی از پدرم در ازای شیربهایی گرفت که کم بدهکاری‌هایش گذاشت و بعد از چهار سال که دو بچه برایش آوردم گذاشت و رفت و من ماندم و دریایی از قرض و طلب‌ها که مانده بود و همه دروغ بودند. حاجی کاظم که تا روز قیامت از ظلم‌هایی که به من رواداشت از او نمی‌گذرم چشم طمع به من داشت و اول از در برادری آمد و به بهانه‌ی صاف کردن تمام قرض‌ها و ماندن قرض خودش باب رفت و آمد به خانه مرا باز کرده بود، من به چشم برادری به او نگاه می‌کردم و او را پناه خود می‌دیدم اما او هر روز با صورتی از قرضی تازه اندک تومانی که با پارچه‌بافی عایدم می‌شد را از من می‌گرفت و مرا هر روز بیشتر از قبل مدیون خودش می‌کرد. تا آن که شبی بی‌هوا به خانه‌ام آمد و از من خواست که در ازای همه‌ی بدهی‌هایم با او بخوابم. من امتناع کردم و بیرونش کردم و از همان روز مزاحمت‌های گاه و بیگاهش شروع شد و مرا تهدید می‌کرد که اگر با او همبستر نشوم مجبورم با همه‌ی طلب‌کارهای شوهرم بخوابم. من بارها خواستم که غیابا طلاق بگیرم و همسر حاجی کاظم بشوم اما خودش و شیخ علی یک بند می‌گفتند نمی‌شود. می‌دانست که اگر طلاق بگیرم خواهان زیاد دارم و این پیر فرتوت اقبالی ندارد. مرا در منجلاب نگه داشته بود که غرقم بکند. روزی که از دستش به ستوه آمدم و وسط بازار داد زدم هیزیش را. هیچ کس باورم نکرد و متهمم کردند که چون می‌خواهد از زیر بدهیش دربرود، می‌خواهد حاجی کاظم نامی را بی‌اعتبار کند. من مانده بودم و دو طفل و دریای اتهامات و شکمی گرسنه و دستی خالی. رسوای شهر شده بودم و پناه بردم به کومه‌ای پشت آغل پدرت علی‌محمد. پدرت که پسری نوجوان و خوش سیما بود، تنها کسی بود که با حال یتیمیش مرا طرد نکرد و پناه من و بچه‌هایم شد. با این که هر دو جوان بودیم ولی چشمی به من نداشت. سربزیر و مهربان بود با چشم‌هایی سبز و موهایی جو گندمی.

چند روزی کمکش با بچه‌هایم به چرا می‌رفتیم. نجیب بود و سربزیر تا اینکه باز سر و کله حاجی کاظم بیشرف پیدا شد. با مریدانش آمده بودند. پدر نوجوانت عجیب پشتم را آورد و در آخر چند بره را به حاجی کاظم داد که دست از سر من بردارد. من هم از او قول گرفتم که جایش با بچه‌هایم برایش کار کنم اما حاجی کاظم و اتباعش دست به دست دادند و شهر را پر کردند که این زن هرزه است و با اینکه شوهر دارد با این پسر می‌خوابد.

شهر از این صدا پر بود و آبرویی برایمان نمانده بود. من خواستم ترکش کنم و از این لعنتکده بروم اما اجازه نمی‌داد. خودم هم بی‌پناه بودم.

روزی که با سر و صورت خونین از شهر برگشته بود و دم نمی‌زد فهمیدم که بخاطر همین حرف‌ها سنگش زده‌اند. دلم از مهرش می‌سوخت و عشقش در دلم آتش می‌کشید. کاش خودم را خلاص می‌کردم اما گفتم برای من با تو بودن به رسوایی‌اش می‌ارزد. عشق را برای اولین در چشم‌هایش دیدم و خواستم با او باشم و هر چه شایعه بود را حقیقت کنم.

تو زاییده‌ی عشق از مردی شریفی که نظیری در شرافت نداشت در حالی که می‌رفت که فرزند تعفنی باشی که فدای خودخواهی و شهوت شده است.

اکنون که این نامه را به آخر می‌برم از پدرت جز خاکستری نمانده و چند روزی دیگر که تو پا به دنیا گذاری من نیز سنگ باران می‌شوم اما بدان که شوهر مرا حاجی کاظم کشته بود و به دروغ می‌گفت که او زنده است و حمال‌هایش در شهرهای دور دیده‌اندش و سبیل شیخ علی را هم چرب کرده بود و فریبش داده بود و داد تا احکام ما را بنویسد.

من بی‌هیچ سخن اضافه‌ای ماوقع را برایت نوشتم که خود کلاه خود قاضی کنی که ببینی مایه‌ی ننگی یا افتخار.

فدایی روی ماهت

مادرت ماه‌ثنا


نزدیک طلوع احمد با پای برهنه تا رود رفت و صورتش را تا پشت گوشهایش با آرامش شست و دکمه‌ نزدیک گلویش باز کرد. خورشید از دور می‌دمید و انگار گل‌های مرموز نیلوفر بار دیگر جوانه می‌زدند.


۰۳.۷.۱۰

اصفهان. سجاد




عشقاشتباهات رایجداستان
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید