چند روزی گذشته بود و حال بهتر جسمیش کمک میکرد دنیای دور و برش را بهتر ببیند. آسمان هنوز آبی بود و گاه گاهی لباس ابری میپوشید ولی نه لباسی که تمام تنش را بپوشند. آسمان دختری است که نیمه عریانش هم زیباست. در پایین دست کوه و با عبور از پرتگاه جادهی نیمکوب. چشمت به دشت و صحرا میخورد و سبزی علفهای تشنهی زندگی را میدیدی و بدی که از لابلای دشت و درختهایش گذشته بود، مهربانی را یاد گرفته بود و صورتت را نوازش میکرد. گاه گاهی صدای نخراشیدهی کوه تراشی به صدای پرندههایی که میگشتند تا پرواز را به یاد بیاورند، مزین میشد. آفتاب هم جانب انصاف را رعایت می کرد و فقط نصف روز بیرحمانه میتابید ولی باز هم زندگی چیزی کم داشت.
گاهگاهی تیشه که قلوه سنگی را از جا میکند، دفتر تاریخ حیات را میگشود و نقش جانوری را بر تن امانت دار سنگ به تصویر میکشید ولی فرصتی برای ذوق کردن وجود نداشت. در واقع شیرینی ذوق کردن به شوری شلاق خوردن نمیارزید و تیشهها بیامان کار خودشان را میکردند.
همه چیز خوب پیش میرفت. خوب از نظر بردگی! اما همچنان بغضی گلویش را میفشرد که چرا...؟ که چرا من؟! چرا اینجا؟! چرا کسی به فکر من نیست؟ چرا من هستم ...؟ چرا مرا زاییده است اصلا؟! و ... چراهایی که مختص بردهها نیست و هر موجود دو پایی بیانکه برای این پرسشها دلیلی داشته باشد، دنبال پاسخشان میگردد و بی آنکه به پاسخی برسد، پاسخی میگیرد. البته شاید قسمت دوم برای بردهها سختتر باشد. چون برده نباید کاری به این چیزها داشته باشد و بردگیش را بکند وگرنه لنگ بر تنش سیاههی عبرتی بر تاریخ بردهنویسان خواهد شد.
نزدیک عصر که بود انگار سقف آسمان را شکافتند. سینهاش عجیب خنک شده بود و هوشش انگار سیبی بود که از درخت خاستگاهش افتاده بود و جاذبهای جاذبه گونه آن را میبلعید. انگار خدا آمده بود و دستهای سردش را روی شانهی برده گذاشته بود و آرام در گوشش پچپچ میکرد و کوهستان انگار دریایی از شکوفههای صورتی رنگ گیلاس شده بود که حبههای نور طلایی رنگ از آسمان قبای زرباف پوشیده بر شانههایش میبارید. گویا دوباره زاده بودندش؛ نه با این کالبد که با کالبدی که خشتش را از معراج قاصدکها زده بودند.
در دشت پسرکی نیمه جوان بر استر نشسته بود و عقب گلهی گاوها ساز دهنی میزد.
آن صدای پچپچ خداوندگار نبود، صدای ساز دهنی پسرک بود. موسیقی بیشتر از مسیح زنده کرده و زندگی دوباره بخشیده است. زندگی موسیقی کم داشت. زندگی بردهها هم.
آن صدای ساز تمام زندگیش را مرور میکرد. تمامی کودکیش را. پدرش را. شهرتش را. و آن روزی که آزاد بود را. و آن روزی که انسان بود را. و لبخندهای شیرین دختر کاکوتیچین را و بوسهای را که بعد از پایان بوسه بر ساز دهانیاش بر لب دخترک مینشاند را.
زندگی موسیقی کم داشت و او باید چارهای میاندیشید.