سجاد حاجیان·۱ سال پیشبازگشت (قسمت هفتم)| داستانحتی همان شب را هم بیکار ننشست. فکری به ذهنش رسیده بود و سعی داشت عملیاش کند. با متههای ریز و درشت و تکههای سنگ تراشیده شده به تنها چیزی…
سجاد حاجیان·۲ سال پیشبازگشت (قسمت ششم)| داستانچند روزی گذشته بود و حال بهتر جسمیش کمک میکرد دنیای دور و برش را بهتر ببیند. آسمان هنوز آبی بود و گاه گاهی لباس ابری میپوشید ولی نه لباسی…
سجاد حاجیان·۲ سال پیشبازگشت (قسمت پنجم)| داستانگاری دقیقا همانجایی ایستاد که اصلا انتظارش را نداشت و بلافاصله آن تودهی درهم تنیده از هم گسیخت. در پشت گردنش احساس سوزش شمشیر را میکرد و…
سجاد حاجیان·۲ سال پیشبازگشت (قسمت چهارم)| داستانبه هوش که آمد صدای لق لق چرخ گاری و تلک تلک سم اسب میآمد و تمام وجودش را خستگی و کوفتگی عجیبی گرفته بود. سینهاش سنگینی میکرد و پاهایش ان…
سجاد حاجیان·۲ سال پیشبازگشت (قسمت سوم)| داستاناز آن اول صبح معلوم بود که امروز یک روز معمولی نیست. اگرچه مثل همیشه بردهها مثل مورچهی بار به دوش در رفت و آمد بودند و آفتاب هم مثل همیشه…
سجاد حاجیان·۲ سال پیشبازگشت (قسمت دوم)| داستانروز بعد بود و مشغول به کار که به خودش آمد و دید یکی از اربابها با صورت گرد و برافروختهاش درحالیکه چشمهای آبیش دارد از حدقه بیرون میزند…