سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

بازگشت (قسمت چهارم)| داستان

به هوش که آمد صدای لق لق چرخ گاری و تلک تلک سم اسب می‌آمد و تمام وجودش را خستگی و کوفتگی عجیبی گرفته بود. سینه‌اش سنگینی می‌کرد و پاهایش انگار صاحبشان را از یاد برده بودند. به سختی چشمانش را باز کرد و تصویر موید صدا بود با این تفاوت که صدا قفسی را که در آن چپانده شده بود نمی‌نمود. دردهای گزنده‌ی تنش حاکی از حضور فشرده‌ی چنتا مثل خودش در این قفس را داشت و سخت بود که تکانی نمی‌توانست بخورد. چشم‌هایش سوسوزنان و به زور می‌دید و دردی داشت که انگار می‌خواهد از این تنگی حدقه بیرون بجهد و برود پی کار خودش. اما رنگ‌هایی که می‌دید تنوع را می‌سرودند و انگار بعد از سال‌ها معشوقش را می‌دید؛ درخت! سرسبزی درختان افراشته که سر به سینه‌ی آبی آسمان نهاده‌اند و با لالایی باد در آسایشی دلپذیر فرو رفته‌اند.

به کجا می‌رفت؟ خودش هم نمی‌دانست و همینطور اینکه چطور از آن دار نجات یافته بود و چطور زنده مانده بود و چطور سرش هنوز روی تنش هست و آن پیرمرد بی نوا چه بر سرش امده و آیا در این قفس فشرده حضور دارد یا نه ... نمی‌دانست. شاید هم گاری او را به مسلخ می‌برد. از این قتلگاه به قتلگاه دیگر. شاید هم مرده بود و آن دنیا هم باید بردگی می‌کرد. بردگی خدا و بندگان شایسته‌اش را. هر چه بود نمی‌دانست و تفاوتی هم نمی‌کرد. فقط کاش می‌شد انگشت‌های پایش را حس کند و نفسی خالی از حرارت و بوی خون خشکیده بکشد.

تکان‌های بی‌امان و بی‌ملاحظه‌ی گاری، چوب‌های قفس را در تنش فرو می‌کرد و آوار برده‌های محبوس روی استخوان‌هایش می‌ریخت تا اینکه مزون شدن صدای چرخ گاری حواس را جمع‌تر کرد که انگار مسیری خاص را می‌پیماید. چشم های حریصش را با قدرت هرچه تمام‌تر گشود و خیره خیره نگاه می‌کرد تا لابلای این مات بودن‌ها چیزی دست‌گیرش شود. این لکه‌ی خوش‌تراش خاکستری با خطوط موازی، بنای مجللی را می‌نمود. جرقه‌ای در وجود بی‌انگیزه‌اش جهید و با تمام توان با بینی گرفته از خون خشکیده‌اش نفسی عمیق کشید. به هوای اینکه این بنا کاخ پادشاه است و این هوا حاوی نفس ملکه یا شاهزاده یا هر عنوانی که سمت آن دختر رویایی باشد است. بوی کاکوتی مشمامش را پر کرد و مرور خاطرات نوجوانی‌اش به یادش اورد که هنوز انسان است نه برده. که انسانی است که برده شد است.

پایان قسمت چهارم


پ.ن: همچنان بداهه و بدون هیچ فکری می‌نویسم. اگه همراهی می‌کنید ممنونم و امیدوارم بتونم ادامه بدم و به جاهای خوبی برسه


داستانبداهه‌پردازیانسان بردهبرده انسانهشتک کشکی
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید