بلاخره توانستم. آرزوی چندینسالهام را به حقیقت بدل کردم، هرچند مزهاش آن چیزی نبود که تصور میکردم. شاید چون حالا دیگر پدرم اینجا نیست تا باهم یکیبدو کنیم. او بگوید: «چه کاریه؟ نشستهای سر خونه و زندگیات، همه آرزوشون اینه توی خونه بنشینن و پدرشون نونشون رو بده، مادرشون نازشون رو بکشه و خودشون هم به عشق و حالشون برسن!» و من جواب بدهم: «چه ربطی داره؟ من فقط میخوام برای چند ماه هم که شده، یه گوشه از تنهایی خودم رو زندگی کنم.»
آخرش هم همیشه با کلکل و اجازه ندادن او و تهدیدهای من که میگفتم: «حالا میبینی!» تمام میشد. اما این بار واقعاً رفتم.
بار و بندیل ضروریام را برداشتم و راهی دهی شدم که هنوز نمیدانم باید اسم منطقهاش را بگذارم بیابانی یا کوهستانی. هم کوه دارد، هم خشک است و بیآبوعلف. در میان کوهها، درههایی پر از درختان سپیدار و رودخانههای فصلی کوچک است؛ همانها که حتی نامشان در نقشهها و کتابهای جغرافیا هم ثبت نشده است. هرچه هست، من دوستشان دارم. به این کوهستان بیابانی دل بستهام.
حالا اما پنج ماه است که این اتاق بزرگ دهاتی خانه من شده است؛ اتاقی که بخشی از یک خانه بدقواره مثلا نوسازی شده است. از نظر من این «خانه نوساز شهرینما» فقط ترکیب روستایی ده را بههم ریخته است. خانه روبرو اما خانهای زیبا و چوبی است. با اینکه آن هم عمر زیادی ندارد و زمان زیادی نیست که ساخته شده است اما دست کم حال و هوای دهات را به هم نریخته است، سازه بدقوارهای نیست که به تن ده زار بزند، صاف و پوستکنده بگویم از این خانههای شهرینمایی نیست که وصله ناجور روستا و زیباییهایش باشد.
با همه اینها من جایم خوب است و اقامت در همین خانه بدقواره را به اقامت در خانه چوبی روبرو ترجیح میدهم، حداقل اینطوری نمای زیباتری از روستا به چشمم میخورد، خانهای از جنس طبیعت میبینم و عطر خاک و درخت و آب عمیقتر به جان و دلم مینشیند.
خیالم راحت است. نشستهام توی اتاق دهاتیام و به جای صدای بوق ماشینها، صدای سگ و بز و گاو و مرغ و خروس میشنوم. ذهنم آزاد است و به قسط و بدهی و غیره و ذالک فکر نمیکنم. حالا میتوانم بنشینم یک گوشه و به اندازه تمام جهان خیال ببافم.
خیال کنم پدرم هنوز نفس میکشد و گوشهای از این جهان نشسته، با خودش میگوید: «زمان ما نهتنها اجازه این کارها رو نداشتیم، بلکه باید حداقل ماهی یک بار به هر بدبختی بود، دیونمون رو به دست طلبکارها میرسوندیم. وگرنه بعد از شش هفت ماه که برمیگشتیم، اثاثمون رو مصادره کرده بودن یا آواره خیابون شده بودیم.»
خیال میکنم اینجا اوج شهری بودن است و بیش از شصت، هفتاد سال پیش را زندگی میکنم. خیال میکنم بچههای تخسی دارم که هرروز غذایی که دوست ندارند برایشان بار میگذارم و با خودم میگویم: «باید یاد بگیرن همهچیز بخورن. فردا خانواده همسراشون چی میگن؟»
خیال میکنم ایستادهام، و دیگر کسی قامت راستم را به جرم زن بودن شرر نمیزند. خیال میکنم دهاترفتن فقط برای «جنس من» بد نیست؛ بعد از شصت سال دوری از شروع حق رأی زنان.
من آمدهام میان این دهات تا خیال کنم. با خیالم یک پتوی ضخیم از رؤیا ببافم، آن را توی دفترم جا بدهم و با خودم به آن شهر کوفتی ببرم. هر شب، دفترم را مرور کنم و به جسارت سادهلوحانهام افتخار کنم.
#پرداخت_مستقيم_پيمان