۱۲ سال از ازدواج من و بهرام میگذشت شب عروسی از تالار مستقیم من را به خانهی پدریش، تنها ارثیهی عظیمی که برایش برجا مانده بود برد و زندگی پرماجرای ما در آن خانهی بسیار قدیمی که برای ما دو نفر زیادی بزرگ بود شروع شد.
خانهای با حیاطی بزرگ و پر درخت. در انتهای درختان راه پله هایی مارپیچ مسیر اصلی را تا در ورودی نشان میداد.پس از فتح پلهها، در جلوی ایوان دو ستون بلند، سنگینی سالهای دراز ساختمان را به دوش می کشیدند...
از کنار ستون ها که میگذشتی وارد خانه میشدی. در که باز میشد راهروی طولانی با سقفی بسیار بلند در حدود ۵_۶ متر و ردیفهای مرتبی از تیرهای چوبی که مثل برانکاردی محکم، لش قطور گچ و خاک را تاب آورده بودند خود نمایی می کرد. یک لامپ ۱۰۰ وات آویخته در وسط راهرو مسیر را تا داخل ،روشن که نه ! دلگیر میکرد.
از آن تونل وحشت به سلامت که میگذشتی به راه پلهی مارپیچی که ارتفاعشان بلند است و دیواری کوتاه که به جای نرده تعبیه شده، میرسیدی که تو را به طبقه بالا میبرد. بارها من و بهرام و کسانی که در آنجا رفت و آمد داشتند به حضور اجنه آگاه شده بودیم و میدانستیم نباید سربه سرشان بگذاریم. حضورشان به وفور مخل آسایشمان بود.
مثلا شبی رو بیاد دارم که منو بهرام در طبقه بالا نشسته بودیم و تلویزیون تماشا میکردیم که صدای کاسه و بشقاب از طبقهی پایین میآمد.ما به هم نگاه کردیم ولی به روی خودمان نیاوردیم! اما صدای شکستن ظروف هر دوی ما را به تکانی واداشت، سراسیمه به پایین پله ها رفتیم. یک لیوان و پیش دستی پایین سینک افتاده و خرد شده بود.
یا شبی که من تنها در آشپزخانه بودم و صدای تلویزیون از طبقه بالا میآمد...
هر روز و هر شب به بهرام غر می زدم که از اینجا بریم اما گوش شنوایی نبود
تا آن صبحی که از سفر برگشتیم. من به طبقهی بالا رفتم و هن و هن کنان چمدان لباس ها را به اتاق خواب بردم همهشان را باز کردم تا مرتب کنمشان.بهرام لباسهایش را سریع دوش گرفت لباسهایش را عوض کرد و سرکار رفت. من هم مشغول مرتب کردن و شستشوی شدم. مشتی لباس در زیر بغل داشتم و از اتاق بیرون آمدم اما چشمام چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه!
سخت و ترسناک بود!
مردی قد بلند! بلند تر از ۲ متر، چهارشانه، کچل توی راه پله های ایستاده بود. لباس فرم یکدست تنش بود. سایهاش روی دیوار چند برابر شده گردنش به طاق چسبیده و سرش روی سقف رفته بود. بر و بر من را نگاه میکرد. من با دهانی باز و بدنی سرد که از عرق خیس شده بود، هاج و واج و لرزان نگاهش میکردم. ترس پشت شقیقههایم دویده بود تا آمدم جیغ بزنم و فرار کنم پله هارو چهارتا یوی بالا اومد ، پاهاش مثل سایه کش میاومد سمتم دوید و دستش را روی دهانم گذاشت و من را با یک دست دیگرش بلند کرد و زیر بغلش زد. من مثل بچهای دو سه ساله تقلا میکردم که از چنگش فرار کنم اما توانم مثل موری در برابر فیل بود. چشمانم را به سختی به پاهایش انداختم میخواستم ببینم سم دارد یا نه! موفق نمیشدم!
منو برد توی اتاق خواب و من تمام تقلایم را برای نجات میکردم. اما صدای جیغ و فریادم در گلویم شکسته میشد و مجالی برای رسیدن بهگوشی پیدا نمیکرد.
او که بود؟
اینجا چیکار می کرد؟
چجوری داخل شده بود؟
چی میخواست ؟ با من چیکار داشت؟
تو این افکار بودم که صدای دو تا مرد از بیرون اتاق شنیده میشد صدا مبهم بود اما چیزی که به گوشم میرسید این بود: یکیشان میگفت کجا رفت؟ بنظرم از این طرف رفت .
یک صدایی که بلندتر بود گفت بیا بیرون! دیدیم داخل شدی، بیا بیرون، کاریت نداریم.
تا صدا را شنیدم هدچه توان داشتم در حنجرهام ریختم،با تمام توان جیغ میزدم اما اون محکمتر دهانم را میفشرد، احساس میکردم آروارهام دارد خورد میشود، هنوز امیدوار بودم و باز تقلا کردم و بالاخره صدایم به گوش مردها در بیرون اتاق رسید، با ضرب در را باز کردند و داخل شدند. مرد کچل مشت محکمی به سرم زد و من را روی تخت پرت کرد آن دو نفر پلیس بودند یکیشان مامور انتظامات تیمارستان کنار خانهمان ودیگری پلیس آگاهی. من مثل پشهای که از زیر ضربه پشهکش نیمهجان به گوشه افتاده فقط نگاه میکردم. مرد کچل با دو پلیس گلاویز شد هر دوی آنان را بلند میکرد و زمین میکوبید. شنیده بودم مجانین قدرت بدنی بالاتری دارند اما تا آن روز ندیده بودم! بلند شدم تا فرار کنم اما هر سهی آنان درگاهی را پر کرده بودند. دیوانه از آن دو گریخت و به دستشویی پناه برد و تهدید کرد اگر داخل شوید خودش را پرت میکند پایین.به پلیسها گفتم راست میگوید آنجا پنجره دارد و فاصلهاش تا حیاط خیلی زیاد است. آنها با بیمارستان تماس گرفتند و تقاضای نیروی بیشتری کردند، اما تا نیروها برسند صدای سقوط مرد دیوانه شنیده شد. من جیغ زنان گفتم ترکید! ترکید! ارتفاع خیلی زیاد است... اون مُرد! خدای من!
هر سهی ما به پشت پنجره هجوم بردیم من فقط جیغ می زدم و گریه میکردم ، پرده را کنار زدبم و هر سه از پنجره خم شدیم به سمت پایین در کمال ناباوری مرد دیوانه تلو تلو خوران بلند شد خود را تکاند و لنگ لنگان پا به فرار گذاشت!
اکنون نمیدانم مرد دیوانه کجاست! عاقل شده است یا هنوز دیوانه است! در دیوانه خانهی شهر است یا شهرِ دیوانهی بی در و پیکر!
نمیدانم چه می کند!
مرده است زنده است!
اما برای همه خواهم گفت که مردی مجنون قهرمان رهایی من از آن خانهی جن زده بود...
#مشق_بیست_و_سوم