زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من رو بیشتر، بهتر و با لبخند بشناسید۶?

اون سال تحصیلی،آخرین سالی بود که بابا پیشمون بود؛حدودا بعد از شش ماه از شروع سال تحصیلی،یه روز خوش و خرم با ما خداحافظی کردن و رفتن سفر و دیگه هیچوقت ازون سفر لعنتی برنگشتن.?

حالا دیگه من مونده بودم و مامان،مامان شد همه کس من ،منم شدم مونس و محرمش...?

اما ازون باغ قدیمی که بوته‌ی پیچ امین‌الدوله راه پله‌های ورودیشو پر کرده بود ،ازون درختای توت و شاه‌توت و آلبالو و گیلاس که لبا و ناخونامونو باهاشون رنگ می‌کردیم ،ازون گردوها و انجیرش ،ازون نهر پرآبش که در زیر سایه‌ی درختای بیدمشکش با گذاشتن چندتا سنگ بزرگ تو مسیر جریان آب ،صدای جنون‌آور طبیعت ،به حد اعلای خودش می‌رسید، ازون گلای قلقلیِ بنفش و صورتی ،ازون پونه‌های وحشی که کنار نهر در اومده بود ،ازون تخت چوبی بزرگ که روی نهر گذاشته بودیم و با ریسه‌کشی بین درختا ،باغ رو چراغونی کرده بودیم ،از شبای بلند تابستون که تو باغ روی تخت زیر درختای بیدمشک با یه ظرف بزرگ هندوانه و یه پارچ شربت بیدمشک که توش پراز تخم شربتی بود و من همیشه فکر می‌کردم اونا همون بچه قورباغه‌های همون نهر هستن ،یه سماور ذغالی و یه سینی پر از استکان‌های کمرباریک شاه عباسی و یه ظرف پراز میوه‌های باغ و یه تکه پارچه و دستکش و چاقویی که می‌رفت تا قاتل گردوهای چیده شده بشه...??

جز دویست متر باغچه چیزی نمونده بود ؛اما هنوزم باصفا بود ،همه رو ساختمان ساخته بودیم اما هم بابا هم مامان مثل چشمشون ازون چندتا درخت و گلا محافظت می‌کردن.

مخصوصا مامان که بعد از تنها شدنش گلا و درختا شده بودن رفیقِ شفیقش.

صبح به صبح تا بهشون سلام نمی‌کرد،حالشونو نمی‌پرسید،قربون قد‌‌ و بالاشون نمی‌رفت ،روزش شب نمی‌شد.

خونه‌ی پدری من ،جائیکه من توش "زندگی" کردم ،بعید میدونم کسی به سرش سودای بهشت میزد...

.

.

خلاصه به هر ضرب و زوری بود اونسال از مدرسه فارغ التحصیل شدم و عزمم رو جزم کردم برای رفتن به مقطع پیش دانشگاهی و نزدیک‌تر شدن به رویای چندین و چند ساله‌م.

اما داستان زندگی من مثل همون باباهه که رفت رو پشت‌بوم آنتن رو درست کنه از پشت‌بوم پرت شد،افتاد رو کولر طبقه‌ی چهارم و باباهه و کولر کنده شده افتادن رو گلدونا و میز و صندلی تراس طبقه سوم و بعد باباهه و کولر و گلدونا و میز و صندلیا همه داشتن می‌افتادن تو تراس طبقه‌ی دوم که بچه‌ها دیدن همینجوری پیش بره خونه خراب می‌شن و اینگونه بود که باباهه رو با یه تیر خلاص کردن?

منم تا اومدم سر از تخم در بیاررم همونجا به ضرب گلوله‌ای این آهوی دشت زنگاری رو از پا دراوردن و راهی خونه‌ی بخت کردن...??



ادامه دارد...

(لطفا قسمت‌های قبل رو هم بخونین که خالی از لطف نیست)

کودکیخاطره‌نویسیطنزنقاشیحال خوبتو با من تقسیم کن
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید