آن لکهی نور را ببین!
کمی در آسمان و کمی کمتر روی زمین. این رد نور مرا دیوانه میکند در هر تابلویی که میخواهد باشد چه نور شمعی باشد در ظلمت یک چهاردیواری، چه پرتوی پهن خورشیدی از بین ابرها در پهنهی اقیانوسی
من فلسفهی نور را خوب نمیدانم! شاید دریچه ای از فردا است...
دست دلم میخواهد روی شانه مرد سوارهای که رو به مغرب میرود بزند و بگویدش: هی مرد! اسبت را هُش کن! بی دقت عبور کردی، ندیدیاش
یک گام به عقب برگرد. نگاه کن آنجاست.داخل نهر آب جایی درست چسبیده به کرتِ درختان، چند چکه خورشید آن جا افتاده بر دارش ، ببوسش، به پیشانیت بچسبان و آرام در خورجینت بگذار، لازمت میشود.
حتی اگر شکست نگران نباش فردایت رنگی میشود.
#مشق_پنجم