اسمش یه خونه ۴۰ متری هست ولی من اینجا اندازهی یک خونهی ۴۰۰ متری خوشحالم. حتی لحظهای که از وسط خونه عبور میکنم و خشتک شلوار خیسی با ضربه به پیشانی ام می خورد.
گرچه شکم دیوارها بالا آمده و همهی رنگ و گچش را صبح به صبح روی فرش استفراغ میکند، اما خیالی نیست با جارو همه چیز دوباره مثل روز اول میشود. شیشه ها هنوز وقتی هواپیمایی در حال برخاستن یا نشستن هستند می لرزد اما چه ملالی؟!
چه اهمیت دارد اگر عالم و آدم با سر انگشت ملامت مرا نشانه میروند و بهتان مغز نمکشیده به من میزنند!
لیک من دل خوش میدارم حتی با بوی نم و طَبلهی دیوار، ولو لولههای رویکارِ زوار در رفته که بزور چفت و بستهای زنگ زده به دیوار متصل ماندهاند و از داخل آشپزخانه مسیر حمام و دستشویی را خاطر نشان میکند و حمامی که هواکشش کمرمقتر از آن است که میلی به کشش داشته باشد و پر از بوی خزهای که با بوی زُهم درآمیخته شده، من را به کنارههای دریای کاسپین پرت میکند.
اینها تکههایی از پازل خوشبختیهایم هستند اما سه قطعه باقی مانده تا تکمیل پازل...
وقتی غروب خسته از سرکار برمیگردم، لباسم را روی کاناپه می اندازم سبد قهوه ساز را پر میکنم و روی گاز میگذارم، بستهی سیگار را از داخل کابینت در میآورم، خاموش روی لبانم میگذارم سمت کتابخانهای که رطوبت آنجا را نیز تسخیر کرده، حمله ور میشوم.تمام طبقات در برابر نم و سنگینی کتاب ها تاب برداشته و دل دادهاند...
بوی کتابهای نمدار و کاهی مرا برای بار ششم سمت کتاب تنهایی پرهیاهو میکشاند.بیرون میآورمش. کمی عقب تر میروم سرم را کج میکنم و چشمانم را تنگ، به کتابخانه نگاه می کنم انگار باری جانکاه از شکم آن طبقه کم شده بس که این کتاب سنگین و بار دار است
حالا فندک را زیر سیگار میگیرم ، پُکی عمیق، قهوه و کتابی که به کویر خشک اندیشه ام میبارد....