دروغ چرا ناراحت و دلتنگ و تنها و خسته هستم.دوست دارم گوشهای بنشینم.زانوهایم را بغل کنم و زار بزنم و کسی نپرسد چرا...
دوست دارم اولین نفری باشم که به دردبخور باشم،دوست دارم تلاش هایم دیده شود اما هیچ.در زمان خودش می بینم که تمام دوست داشتنم،تمام علاقه ام صرفا از جانب خودم بوده و بس و تلاش هایم هیچکدام دیده نشده!
خودم را دلداری می دهم که تو حداقل کاری که می توانستی را انجام داده ای اما دخترک درونم عصبانی فریاد می کشد:
تو همیشه بی عرضه و بدرد نخور باقی میمونی،همیشه قراره آدما یکی بهتر از تورو پیدا کنن و تورو پشت سر جا بذارن.کسی با آدم بدقول و تنبلی مثل تو کار نداره!
و هزارجور بد و بیراه های دیگر که بخش زیادی از آن ها را در لحظه خلق می کند!
و من جا میمانم در میان خاطراتی که دست وپا زدم و در نهایت باختم،خاطراتی که حتی اجازه ی دست و پا زدن را به من ندادند و سرکوفت های همیشگی درونم...
گاهی فکر می کنم شاید اگر دوستم داشت اوضاع بهتر میشد؛ یعنی اگر آدم ها دوستم داشتند! و بعد می بینم همان هایی که دوستشان دارم و دوستم دارند بیشتر به من آسیب می زنند و این باعث میشود که خسته تر از همیشه فقط به پنجره زل بزنم!
به نوری که صبح ها روی صورتم می افتد و گنجشککی که خودش را به پنجره می کوبد تا از سرما به اتاق پناه بیاورد و منی که با هر اشاره ی کوچکی، با هر بار دیدن کفشدوزک،پروانه و قاصدک و هرچیزی باز امیدوار میشوم به نور و بازگشتش به قلبم!
و در عین امیدواری چیزی به قلبم چنگ می اندازد،چیزی که سنگینی می کند سمت چپ سینه ام و بارش روی دوشم مانده و وزنش به قدری زیاد است که استخوان هایم درد می گیرد.باری که حتی نمی دانم چیشت و سرمنشٱش کجاست...
دوست نداشتم این را صراحتا بگویم اما به مقدار زیادی حسودم،این را می دانستم اما امشب به یقین رسیدم وقتی که کافی نبودنم به رویم آورده شد و بقیه کارآمد بودنشان واقعا برای بی مصرف بودنم متاسف شدم!آرام می گریم و اشک هایم را پاک می کنم،به کودک سرتق درونم رو می کنم می گویم با من لجبازی نکند هیچکداممان گناهکار نیستیم.فقط مانند بقیه ی انسان ها کامل نیستیم.
می خندد و به رویم میآورد که از ته دل این ها را نمی گویم.باز اشک هایم سرازیر می شوند و به فکر فرو می روم که کدام یک از دریاچه های شور وصل هستند؟ دریاچه ی حسرت؟ تنهایی؟دلتنگی؟ چه؟
به او فکر می کنم... گویی تنها باخت زندگی ام است که حتی از باختن در مقابلش هم راضی ام:)
و جزوه ی کنارم به من سقلمه ای میزند.میگوید فردا باید اورا تمام و کمال در ذهنم داشته باشم.اما آنقدر حواسم پرت است که نمی دانم چگونه و چطور!داستانم طبق معمول همیشه پایان ندارد،چون خودم هم نمی دانم برای پایان زندگی ام حتی برای روزهای آینده ام،شغل آینده ام چهمیخواهم...
اینجا مغز و روح من است به این بهم ریختگی خوش آمدید:)