ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

جنگ داخلی:

پرده ی نازک اشکش بالاخره کنار می رود.

زیر لب زمزمه می کند:

یعنی با همه اینجوریه؟به همه انقد قشنگ نگاه می کنه؟ به همه انقدر نزدیک میشه؟ همه رو انقد نفس میکشه که بوی عطرشونو بفهمه؟

سرش را محکم تکان می دهد آنقدر که تا مدتی اطراف را تار می بیند!

به سر شانه اش می زنم.از جا می پرد.مرا نمیبیند! درست مثل همیشه!

به خودش می آید و می گوید:

تا کی برای اون گریه کنم؟ نمی خوادم،نمی خوادم!

دوباره اشک هایش شدت می گیرند.

من مثل بقیه نمی گفتم چه کسی را دوست داشته باشد،چه کند،چه نکند! من همیشه عضوی از تیم او بودم حتی اگر اشتباه می کرد و مهملات می بافت!

آسمان و زمین را برایش بهم می دوختم اما هیچگاه به چشمش نمی آمدم.درک می کنم.اوهم،او را خیلی دوست داشت و احتمالا هنوز هم دارد،او هم زمین و آسمان را برایش بهم ریخت!

الان حق دارد گریه کند،حق دارد بخواهد سیلی محکمی حواله ی هرکسی که ذره ای ناراحتش کرده کند اما فقط "من" تمامی این حق و حقوق را برای او قائل می شوم!

کسی دیگر به او حق می دهد؟ نه!

بلند می گوید:

هیچکس حتی بهم حق نمیده که عاشق اون بشم! انگار دست خودمه! انگار می تونم بزنم تو سر دل احمقم و بگم ببین اینو،اینو میبینی اینو دوست داشته باش! این یکی نه! این تو رو دوست نداره،حیف میشی نکن!

حس جیغ کشیدن درونش را،عصبانیت و خشم فروخورده از خودش و حرف دیگران را،سوگ فراوان و ناشی از عشق یک طرفه اش را همه و همه را با تمام وجود حس می کنم و متعجبم که چگونه هنوز دوام آورده و می خندد!

او خیلی پوستش کلفت است! می خندد انگار‌که هیچ اتفاقی نیفتاده،می رقصد انگار نه انگار که فرد مورد علاقه اش او را نمی خواهد و به دوستانش دیگر چیزی نمی گوید؛نمیخواهد آن ها بیش از پیش از فرد مورد علاقه اش متنفر شوند!

همین کافیست تا مطمئن شوم هنوز هم او را دوستش دارد.نمی‌دانم اگر آن شخص به او پیشنهاد دهد چه می کند...واقعا نمی دانم...فکر کنم خودش هم نمی داند.چون هردومان خوب می‌دانیم.این از آن محالات است!

و در نهایت دیگر به محالات امیدوار نیست!

امیدوار است که می شود اما نه محالات! چیز های محال اسمشان روی خودشان است؛ غیرممکن اند و این را به سختی قبول کرد!

اشک هایش را پاک می کند.مقابل آینه می رود.دست هایم را روی کمرش حلقه می کنم و چانه ام را به شانه اش می چسبانم.می گوید:

دوستت دارم.

لبخندی روی لبم شکل می گیرد.تصمیم می گیرم قوی تر از قبل کمکش کنم تا رنج هایش را حمل کند و هرموقع پذیرفتشان آن ها را زمین بگذارد و سبک بال پرواز کند!


زهرا قاسمی زادهعشقداستاندلنوشتهدوست
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید