درد دارد.استخوان هایم درهم فرو می روند و ناخودآگاه ابروهایم در هم کشیده میشوند.
سعی می کنم کلمات را طوری تبدیل به جملات کنم که کسی ناراحت نشود اما برای کسی مهم است که من ناراحت شوم؟ فکر نمی کنم ذره ای اهمیت داشته باشد!
حس می کنم چیزی سرجایش نیست،معلوم است احتمالا حواسم است! او این روزها اصلا سر جایش نیست...مخصوصا وقتی یادش می رود که آدم هایی که نگرانشان می شود همان هایی هستند که پشتش را خالی می کنند و با دو رویی تمام با او رفتار می کنند!حواسم سرجایش نیست وقتی یادش می رود او دوستش نداشت و ندارد ولی همچنان امیدوار است و خیال بافی می کند؛نمی دانم شاید هم دوستم دارد!
حواسم سرجایش نیست که از عقرب توقع مهربانی و فراموش کردن خصلت نیش زدنش را دارم!
من حواسپرت ترین شخص روی زمینم وقتی فکر میکنم که ممکن است دوست داشتنی باشم و انسان ها دقیقا شبیه من باشند؛آدم ها را بی دلیل دوست داشته باشند...یعنی دوستشان داشته باشند چون دوستشان دارند نه اینکه کلمات را در وصف دوست داشتنشان پشت هم بچینند:مهربان است پس دوستش دارم!
حواسم پرت است که ممکن است همه چیز اتفاقی باشد و من سخت میگیرم و همه مدام باید به من یادآوری کنند که سخت گرفته و احمقم!
و بدتر آنکه حواسم پرت شده بود که نباید به آن ها قابلیت اینکه چشم هایشان ببندند و هرچیزی به من بگویند را می دادم و حالا چوب تمام حواس پرتی هایم را می خورم.
بغض می کنم،آهسته اشک می ریزم،مدام هندزفری دارم و ذره ای آرامش ندارم و همه اش تقصیر حواس پرتی ام است!
در وصف دلتنگی و حواسپرتی این روزها :)