°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

موسیقی بی کلام:

وارد پوشه ی موسیقی بی کلامم می شوم،
تنها سه موسیقی در آن وجود دارد؛
یکی با ساز مورد علاقه ام ساخته،دیگری تنظیم کننده ی مورد علاقه ام ساخته است و آخر از همه موسیقی متن سریال است.
به سراغ سومی می روم.میگذارم پخش شود.با صدای زوزه ی گرگ و کمی رعد و برق و باران شروع می شود.
در جنگلی تاریک می دوم.وقتی می دوم گِل ها به اطراف پرت می شوند و سراپا گِلی و کثیف می شوم!
صدای پای کسی می آید.پشت سرم را نگاه می کنم،اطرافم را کسی نیست.
چشم هایم را می بندم.هوا را نفس می کشم.بوی خاک خیس، بوی باران و یک بویی می آید که بو ندارد!
سرم را تکان می دهم.محال است او هم در این جنگل باشد.

نوری را می بینم.روی زمین پر از نور های عجیب است.دقت می کنم.همه ی آن ها گل هایی آبی رنگ با نورهای بنفش هستند.مانند چراغ هایی زیبا، چمن های پر از گل صورتی اطرافشان را روشن کرده اند.
روی یکی از آن ها دست می کشم.صدای خنده ای می آید.می ترسم.
اطراف را نگاه می کنم ولی هیچ چیزی نیست.حس می کنم صدای قدم هایی آشنا را شنیدم و باز ه‍م آن بو!
بویی که بو نمی دهد و قدم هایی که صدا ندارد! متفکرانه به یکی از گل ها زل می زنم.با تعجب می گویم:
نه امکان نداره!
صورتش در میلی متری صورتم قرار دارد.در چشم هایم زل می زند و می پرسد:
چی امکان نداره؟!
به تته پته می افتم.به صورتش نگاه می کنم.خیلی نزدیک است.خیلی! آنقدر که بتوانم بویش کنم! مثل همیشه هیچ بویی نمی دهد. حتی بوی شامپو یا صابون!
گوش سمت چپش را سمتم گرفته تا جوابم را بشنود.وقتی می بیند جوابی نمی دهم،رویش را بر می گرداند و نگاهم می کند...چشمانش مثل همیشه زیباست.قطره ای باران روی صورتش می افتد که دستم را بالای سرش نگه می دارم.
خنده اش را قورت می دهد،همیشه خنده اش را پنهان می کند اما در نهایت چشم هایش برق می زنند و او مثل همیشه لو می رود.
زمزمه می کند:
قد من بلند تره،دستت درد میگیره!
با لجبازی و تخسی تمام دم می زنم:
دست خودمه،درد بگیره.
سرم را پایین می اندازم و زیر لب می گویم:
هرکاری می کنم برای خودمه،برای دوست داشتنمه،برای خودمه!
با بهت نگاهم می کند و می فهمم که حرف هایم را شنیده،گونه هایم گر میگیرند و او باز بی تفاوت می شود.
نگاهش اما فرق دارد.جوری نگاهم می کند انگار معشوقه ی چندین ساله اش هستم.از فکرم خجالت می کشم.
هیچ نمی گوید و ناگهان دستم را میگیرد!
جا می خورم... نگاهش می کنم چشمانش برق می زند.صدای خنده ی کودکانه ای می آید.
اطراف را نگاه می کنم.نزدیک یک پنچرگیری لاستیک ایستاده ام و پسربچه ای دوچرخه اش را باد می کند.
به جای خالی اش نگاه می کنم.
چشمانم تا آخرین حد ممکن باز می شوند.قلبم دارد از سینه ام به بیرون می پرد و بدنم پر از درد شده و قلبم بیتاب!
او نیست،او نمی آید،او هرگز نخواهد آمد!
به گوشی نگاه می کنم!به آهنگ بعدی رفته و من...
باز آهنگ قبلی را می گذارم.هندزفری هایم را در گوشم محکم می چپانم،شاید بازهم برگردد،شاید برگردد!


#زهرا_قاسمی_زاده

موسیقی بیکلامموسیقیداستاندلنوشتهداستانک
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید