به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
کنار هم ولی فرسنگها دور از همیم
(موثر در شناخت اختلال اسکیزوئید و شخصیت منزوی و شفاف سازی شرایط ازدواج با این افراد)
پدرم اجازه نمیداد شهر دیگه رو تو انتخاب رشته بزنم
میگفت من غیرتم اجازه نمیده دخترم دور از من بمونه
یکی نبود بگه آخه بابای من ، عشق من خیلی خونه ی پر مهر و محبتی برای بچه ات ساختی حالا میخوای به زور نگهش هم داری!!!
هر قدر گفتم بابا من خودم انقدر به پختگی رسیدم که گول نخورم و اشتباه نکنم پس بذار شهرهای دیگه رو هم انتخاب کنم و شانس قبولیم رو بالا ببرم
از هر راهی رفتم بابام قبول نکرد و گفت خوم بالای سرت باشم خیالم راحت تره
خدارو شکر من همون شهر خودمون قبول شدمو و موندم و درسمو خوندم
دانشگاه حال و هواش فرق میکرد مثل مدرسه نبود
به خودم قول دادم سرمو بندازم پایین و فقط درسم رو بخونم و درگیر عشق و عاشقی های دانشگاه نشم
مثلا مامان بابام که با عشق تو دانشگاه با هم آشنا شده بودن چه گلی به سر ما زدن که من با تکرار همون اشتباه چیزی نصیبم بشه
خیلی به خودم اطمینان داشتم
غافل از اینکه دل و ذهن آدمی هزاران بازی بلده و خوب میتونه بدون اینکه متوجه بشی قانعت کنه
ترم سه بودم که تو یکی از کلاسهای عمومی حمید رو دیدم
اولش تو خودش بودنش نظرم رو جلب کرد فکر کردم اتفاقی افتاده
بعد به خودم گفتم به من چه؟
این همه آدم اطرافشه یکی بالاخره پیدا میشه حالشو بپرسه
بعد دیدم هفته های بعد هم همون طوره
آرو و بی صدا و کنده از جمع و تنها تو خودش
به مرور زیر چشمی نگاش کردن شد عادتم
کم کم دلیل نگاهام از کنجکاوی به دلتنگی تغییر کرد
تو نگاه اول یه پسر آروم و نجیب و معقول به نظر میومد، که یه غرور مردونه ی خاصی داشت
حمید چهره و تیپ جذابی داشت، یا شایدم برای من جذاب بود
بی تفاوت بودنهاش، سردی هاش به دخترها،
مرموز بودن و دور از جمع بودنش منو عاشق خودش میکرد و حس دست نیافتنی بودنش رو بهم میداد
نمیدونم شایدم چون ازش خوشم اومده بود همه چیزش به نظرم خوب و عالی میومد
دست خودم نبود هر وقت هر جا میدیدمش دلم یه جوری میشد و میلرزید
سر کلاس نمیتونستم چشم ازش بردارم
یه بار که حواسش نبود با کلی اضطراب و ترس به هوای عکس گرفتن از تابلوی اعلانات دانشگاه ازش عکس گرفتم
نمیدونم شاید دلم میخواست هر وقت اراده کردم جلو چشمم باشه
میدونم کارم احمقانه بود ولی چه کنم
به نظرم خیلی جذاب بود
اما وقتی به دوستای صمیمیم نشونش میدادم، بیشتر اینو میشنیدم
آخه مریم خول شدی، عاشق چیش شدی؟؟
نه قیافه داره، نه تیپ و نه استایل خاصی داره، بدتر از همه ماشین توپی هم که نداره
مریم وقتت رو با این پسر تلف نکن، خیلی شل و وارفته ونچسب و مغروره!!!!!!!!!
نمیدونم جوابی نداشتم بهشون بدم
شاید همیشه آروم و بی هیاهو و بی تنش بودنش جذبم کرده بود
حمید مثل یه برکه ی آروم و مستقل از همه دنیا بود که انگار فارغ از همه ی هیجانات و هیاهوهای جامعه و محیط اطرافش بود
اصلا عین خیالش نبود که تو دانشکده این همه حاشیه و حرف و حدیث مختلف بود
کلاس از اعتراضها یا شوخی و دست انداختن های بچه ها، یا سختگیری استادها منفجر هم میشد، این پسر تکون نمیخورد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد
برای من که تو خانواده ای قد کشیده بودم که همیشه صدای داد و بیداد و درگیری از خونه ی ما میومد و دیگه آبرو حیثیتی جلو در همسایه و حتی فامیل برامون نمونده بود، واقعا دلم آرامش میخواست
حمید برای من انگار همون آرامش گمشده ی زندگیم بود
پدرم به شدت مرد ایراد گیر، دقیق و حساس و به مرور شدیدا عصبی ای شده بود و مادرم به شدت بی خیال و بی برنامه وسهل انگار و بی تفاوت بود
با اینکه هر دوشون آدمهای مهربون و خوبی بودن ولی مثل بنزین رو هم عمل میکردن!!!!!!!
کارهای بابام مادرم رو به جنون میکشوند، کارهای مادرم آرامش و خواب و خوراک رو به پدرم حروم کرده بود
خلاصه با کوچکترین جرقه ای زندگی ما رو هوا بود و من یه لحظه ی با آرامش ، بدون اضطراب و تنش رو آرزو داشتم و نداشتمش
تو تخیلات خودم نمیدونم شاید برای اینکه از مشکلاتم فرار کنم حمید رو راه نجاتم میدیدم و این همه آرامشش برام مثل ستون محکمی بود که میتونستم بهش تکیه کنم و حداقل بقیه ی زندگیمو تو آرامش بگذرونم
کارم شده بود یه گوشه بشینم و برای خودم خیال پردازی کنم
که فردا دیگه حتما میاد و به یه کافه ای ، جای دنجی دعوتم میکنه و میخواد که بیشتر با هم آشنا بشیم
ولی زهی خیال باطل اصلا اون تو این دنیا نبود و غرق خودش بود به هیچ کسی هم توجهی نداشت
یا انقدر گیج بود که متوجه این همه شیفتگی و خول بازی های من نمیشد
یا انقدر مغرور بود که کسر شأنشون میشد بیاد و پیشنهاد بده
یا منتظر بود که من باید برم و پیشنهاد بدم یا شاید اصلا کسی تو زندگیش بود به کسی تعهد داشت، نمیدونم!!
روزها میومدن و میرفتن و این گیج خان از کنار من مثل ارواح رد میشد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد
دیگه داشت حرصم درمیومد و میخواستم کلا قیدشو بزنم
من که اینهمه پیشنهاد ازدواج، دوستی و چیزهای دیگه رو رد کرده بودم نمیدونم این چی بود گرفتارش شده بودم
خودمم نمیدونستم ولی دیگه باورم شده بود که حتما چیز خاصیه که انقدر خودشو دست بالا میگیره
خلاصه دوستای منوحمید که حس و حال منو فهمیده بودن ، یه برنامه مثلا دسته جمعی گذاشتن تا شرایط ایجاد کنن بلکه یه فرجی بشه و این پسر جلو بیاد
یه روز همگی با هم رفتیم کوه
بچه ها تو یه فرصتی مارو تنها گذاشتن تا اون بتونه جلو بیاد و حرفش رو بزنه
من که از قبل آماده بودم و منتظر بودم، از سکوتش حسابی کلافه شدم
خودم شروع کردم از کلاس و دانشگاه و خلاصه هر چی به ذهنم میرسید گفتم تا سر صحبت رو باز کرده باشم
بعد که دیدم طرف اصلا تو باغ نیست به بهانه ی رفتن پیش بچه ها داشتم خداحافظی میکردم که بالاخره یخ ایشون باز شد و آقا زحمت کشیدن و با سردی کامل و یا شاید از خجالت بود با چند کلمه ی ساده خواست با هم آشنا بشیم
منم که مدتها بود منتظر این حرف بودم خیلی سعی کردم معلوم نباشه دارم ذوق مرگ میشم
با کلی وقار و بی تفاوتی قبول کردم!!!
اون موقع این رفتارش خوشحالم میکرد و بهم حس امنیت میداد که تو این وضع جامعه که آدم سالم سخت که هیچ، اصلا پیدا نمیشه
با این وضع ارتباط برقرار کردنش معلوم بود تا الان هیچ ارتباطی رو تجربه نکرده
با اینکه حمید چهره ی جذابی داشت ولی با این سرد بودنش خیالم راحت بود سمت کسی نمیره و هیچ دختری مثل من خول نیست که جذبش بشه
منم دیگه لازم نیست نگران از دست دادنه رابطه ام باشم
اونجا بود که اولین لبخند حمید رو دیدم و اون رو شروع یه عشق آتشین تفسیر کردم ولی......
رابطه ما کم کم و البته به کندی تمام شکل گرفت و من مدام به خودم میگفتم صبر داشته باش به مرور همه چیز بهتر میشه
کنارش حس آرامش داشتم اون آروم و بی آزار بود
ولی کنار هم همه چیز به سرعت تکراری و حوصله سربر میشد برام
راستی اون کوه رفتن اولین و آخرین فعالیت جمعی من و حمید و دوستامون بود
اون به قول خودش از این رفیق بازی ها متنفر بود و اصلا تو جمع بهش خوش نمیگذشت و به شدت معذب بود
اگر به زور هم به مهمونی یا دور همی میبردمش بهش خوش نمیگذشت که هیچ ، حالش بد میشد و حتما حال منم بد میکرد
بعد از یه مدتی خیلی واضح و قاطع بهم گفت از فعالیت های گروهی و دوست و رفیق بازی متنفره و اگر قرار رابطمون ادامه داشته باشه یکی از شرایطش خط کشیدن دور دوستامه!!!
برام سخت بود، منی که کل انرژیم رو از دوستام میگرفتم، باهاشون تفریح میرفتم، درد و دل میکردم و برای همه کارامون با هم برنامه میریختیم
خرید کردنمون هماهنگ بود ، درس خوندمون با هم بود
خیلی شرایط سختی بود دل کندن ازشون
خلاصه مونده بودم تو بد دوراهی ای
ولی آروم و بی صدا جوری که یعنی خودم این طوری راحت ترم ، کم کم دوستام و آشناهام رو کنار گذاشتم
دیگه همه چیزم شده بود حمید
مخصوصا که به خانواده اش هم گفته بود که دیگه انتخابش رو کرده و قرار شد بعد امتحاناتمون رسما با خانواده بیان خواستگاری
دل تو دلم نبود، خوشحال بودم و حاضر بودم برای کنارش بودن همه چیزم رو فدا کنم
آزادی هام، لذت هام، دوستام، علایقم ، هر چی اون بخواد
اصلا گور بابای همه دنیا
مهم این بود که کنار هم باشیم عشق همه مشکلات رو حل میکنه
چه فکر خطرناک و گول زننده ای!!!!!!
حمید آروم و بی تفاوت بود، بر عکس من کلی ذوق و شوق داشتم و عاشق رمانتیک بازی بودم
اون انگار هزارمین عشقش رو تجربه میکرد
خیلی عادی و بی تفاوت رفتار میکرد، انگار که رابطمون، این روزهای کنارهم بودنامون
براش تکراری و کسل کننده بود
این رفتاراش هم خیلی کلافه و عصبیم میکرد هم از درون خورد میشدم
یعنی من جذاب نیستم؟ یعنی داشتن من بهش حس خاصی نمیده؟
یعنی .... ؟
به شدت اعتماد به نفسم کنارش پایین میومد و احساس ارزشمندیم نابود میشد
ولی هر دفعه یه جور سر خودمو شیره می مالیدم، که اشتباه بود خودمم میدونستم ولی....
خیلی جالب بود برام ، تنهایی خونه موندن، فیلم دیدن، تنهایی رو پرژه ی دانشگاه کار کردن و خلاصه هر کار فردی ای رو به کنار جمع بودن حتی کنار من بودن ترجیح میداد
نه تنها مسایل عاطفیش تعطیل بود، میل جنسیش هم صفر یا نزدیک به صفر بود
میدونستم به هیچ وجه نباید قبل از ازدواج باهاش رابطه ی جنسی داشته باشم چون تو دوستام بارها بارها دیده بودم بعد از رابطه جنسی، مرد به شدت ممکنه از رابطه زده بشه یا حس کنه خوب این رو تجربه کردم برم سراغ کسی که تجربه نکردمش!!!
میدونستم معمولا حس عذاب وجدان و مورد سوء استفاده قرار گرفتنش هم برای دخترا میمونه
برای همین میترسیدم سمتش برم از روحیه ی جنسیش سر در بیارم
مخصوصا حمید که همین طوریشم سرد بود
ببین بعد از اون قضیه و داشتن سکس دیگه چی میشد!
ولی این همه سردیش منو به شک انداخت که نکنه مثل همون فامیلمون که دقیقا همین رفتارهارو داشت و بعد از طلاق خانومش گفت از نظر جنسی هم مشکلات حاد داشتن
نکنه حمید هم دلیل این همه سردیش نبود حس جنسی به من بود
به شک افتادم، سعی میکردم با سئوالاتی که ازش میپرسم سر از این قضیه در بیارم ولی فایده ای نداشت یه کلمه هم نم پس نمیداد
حتی زمانهایی که عملی هم دست به کار شدم و کلی شیطونی میکردم باز اصلا تحریک نمیشد و هیچ هیجانی نشون نمیداد
هم گیج شده بودم که آیا من مشکلی دارم یا اون؟
هم کلافه که میخوام آینده مو چه جوری با این آدم بسازم؟
انقدر مرموز و پیچیده بودکه کلا هیچ چیزشو نمیفهمیدم
نمیدونم من خنگ بودم یا اون زیادی پیچیده بود
منی که همیشه به پسرها حدشون رو گوشزد میکردم و حالشون رو میگرفتم
منی که همیشه در مقابل هر مدل پیشنهادهای جنسی مقاومت میکردم و ردشون میکردم و طرف رو جوری نقره داغ میکردم که دیگه از این فکرها به سرش نزنه
همه تلاشم رو کردم تا جایی که ممکن بود پیش رفتم تا سر در بیارم حس و حال جنسش چه جوریه
فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم جذابم و هیچ مشکلی ندارم یا بهم ثابت بشه اون مشکلی داره یا نه همه جوره تلاشم رو کردم
ولی هیچ فایده ای نداشت، فقط خودمو کلی سبک کردم
هر بار فقط نگاه متعجب حمید نصیبم شد
انگار با چشماش میگفت خجالت بکش این کارها چیه؟؟
اصلا معاشقه و حتی شوخی های جنسی هم براش بی مفهوم بود
خدایا تصویری که من از پسرها داشتم زمین تا آسمون با این فرق میکنه مگه داریم اصلا همچین پسری!!!
نمیدونم چرا با اینکه ایمان داشتم هیچ مشکلی ندارم و خیلی هم دلبرم، باز اعنماد به نفسم رو کنارش از دست داده بودم
به مرور فهیدم مسئله فقط مسئله ی جنسی نیست، اون از هیچ چیز دیگه ای هم لذت نمیبره
تا حالا ندیدم هوس غذایی رو بکنه یا مثلا ناگهانی چیزی رو ببینه و با هیجان بخره
برای هر کاری مدتها فکر میکنه و همه چیز رو میسنجه
اوایل این خصوصیاتش برام خیلی عالی بود و نشونه ی پختگیش و اقتصادی بودنش بود
ولی به مرور دیدم دیگه واقعا داره افراط میکنه
این اخلاقش باعث شده بود، اصلا زندگی اش در جریان نباشه وهمیشه راکد باشه و همه چیزش با احتیاط و قدم به قدم باشه
این همه نکته سنجیش واقعا عذابم میداد، این نوع زندگی برام مثل مرگ بود
مخصوصا برای من که بیشتر هیجانم کار میکرد تا عقلم!!
خدایا تو چه پارادوکسی گیر کردم یا بهتره بگم گیر کردیم!!
اون بدبخت هم کنار من آرامشش بهم خورده بود و همین قدر که کارهای اون حال منو بد میکرد و برام عجیب بود، کارهای منم حال اونو بد میکرد و براش عجیب بود
انگار من از یه سیاره ی دیگه اومده بودم
وقتی بهش میگفتم چرا انقدر سخت میگیری زندگی خیلی لذت بخش تر از این حرفهاس
اونکه عادت داشت همیشه خوددار باشه و هیجاناتش رو سرکوب کنه خیلی محکم و قاطع میگفت که آنی کاری رو کردن و ابراز هیجانات نشونه ی ناتوانی، بی عرضگی و ضعیف بودنه!!!!!!!!
نمیدونم حتما حمید این سبک زندگی رو یاد گرفته بود یا شایدم اونم مثل من تو کودکیش یه آسیبی خورده بود و برای فرار از دردهاش این سبک زندگی رو انتخاب کرده بود
واقعا نمیدونم
کم کم میدیدم به جز اعضاء خانواده اش هیچ کسی رو تو زندگیش نداره
جالب بود از این موضوع راضی و خوشحالم بود و اصلا لزومی به داشتن ارتباطات به قول خودش اضافه و وقت تلف کن نمیدید
با منم بهتر از دیگران نبود
تا آخرش هم من نفهمیدم من چیش بودم
دوست دخترش بودم، دوست اجتماعیش بودم، نامزدش بودم، چیش بودم؟؟؟؟
فقط اینو یقین دارم که عشقش نبودم
قلبم میسوزه اینو میگم
با اون حس شدیدی که من بهش داشتم و شروع کردیم فکر میکردم با هم دنیا رو فتح میکنیم
دنیا که هیچ قلبهای همدیگروهم فتح نکردیم و روز به روز تفاوتهامون دورمون کرد
آروم آروم درد هایی که تو این رابطه کشیدم چشمام رو باز کرد تا پیچیدگی آدمها رو بفهمم و روز به روز پخته تر و آگاه تر شدم و فهمیدم همه چیز عشق نیست
اوایل شوکه میشدم میدیدم نه تعریف کردن ، نه قربون صدقه رفتن، نه تهدید و نه سردی
هیچی روش تاثیر نداره
خیلی روزهای سختی بود، جسمش کنارم بود ولی ...
شونه ام به به بازوش میخورد وقتی کنار هم قدم میزدیم
ولی با همه وجودم احساس تنهایی میکردم
چشمام پر میشد و گاهی هم اشکام بی صدا سرازیر میشد
ولی نمیذاشتم ببینه، یعنی میخواستمم اون نگاهم نمیکرد که بخواد متوجه بشه
وقتی میگفت داره کارهام جور میشه خانواده ام رسمی میان جلو
دائما این فکرها تو سرم رژه میرفتن که الان که اولشه تو انقدر سردی، ازدواج کنیم، بچه بیاریم و چند سال بگذره چی میشی مگه از این که هستی سرد تر و دورتر هم داریم
بعضی وقتها هم یه فکرهای بچه گانه ای میومد تو سرم که بذار بیان خواستگاری
بهش میرسی، عروس میشی
چیزی که انقدر از بچگی آرزوشو داشتی، عروس شدن!!!!
ولی خوب که چی خیلی مهمه حالا همین که عروس بشم، خوب بعدش چی؟
با همه وجود میدونستم این خطرناک ترین تصمیمیه که یه دختر میتونه برای آینده اش بگیره
دائم با خودم در کشمکش بودم
از یه طرفی تو رفتارهاش میدیدم و به یقیق رسیده بودم، بود و نبود من هیچ فرقی براش نداره از طرفی خودش در حرف فقط میگفت نه اشتباه میکنی من دوستت دارم
آخه دوست داشتن بدون نشونه و بروز دادن چه فایده ای داره
اونم برای زنها که منبع تمام انرژی هاشون شنیدن و دیدن عشق از عشقشون یا اطرافیانشونه
حمید اصلا پسر بدی نبود ولی متاسفانه اصلا جنس دختر رو نمیشناخت
نیازهاش رو ، علایقش رو، روحیاتش رو، هیچی
انگار من یه پسر بودم با من مثل اینکه من پسرم رفتار میکرد
اونم گیج شده بود، از طرفی میخواست رابطه رو حفظ کنه از طرفی هیچی از رابطه ی عاطفی و حل چال هاش نمیدونست و هر کاری میکرد حال منو بد و بدتر میکرد
نمیدونم موندن تو این رابطه حماقت بود، عشق بود، ترس بود ، چی بود نمیدونم
گاهی به خودم میگفتم درسته این رابطه مشکلات زیادی داره ولی عوضش حمید برعکس خیلی از مردهای دیگه پر تنش و پر تلاطم نیست
کنارش یه زندگی آروم و با ثباتی داری
ولی سریع به خودم میگفتم که هر چیزی متعادلش خوبه و لذت بخشه
همه کم بودنش عذابه، هم زیاد بودنش
اول فکر میکردم حمید خجالتیه یا جرات ابراز وجود و ابراز نظرش رو نداره که انقدر از همه کنار میکشه یا همیشه سکوت میکنه
ولی بعدها تو حرفها و رفتارهاش فهمیدم
انگار عمدا از همه دوری میکنه و دیگران رو اصلا به حساب نمیاره و از این خودمحوری و استقلالش لذت هم میبره
چی فکر میکردیم چی شد
اوایل که چهره ی آروم و به نظر خودم غمگین حمید رو میدیدم پیش خودم میگفتم
من همون ناجی ای هستم که اگه یه راهی به زنگیش باز کنه
اینهمه انرژی و شور و هیجان من با اون خل بازی های معروفم، میتونه شادی و خوشبختی رو به زندگیش بیاره و اونو زیر و رو کنه
ولی الان میبینم نه تنها اون زندگیش تغییری نکرده
بلکه من هم روز به روز افسرده تر و درخود فرو رفته تر میشم
راست میگن که وقتی دستت رو برای کمک به کسی که مشکلات روحی داره دراز میکنی، تو اونو نمیکشی اون تورو طرف باتلاق خودش میکشه و تو هم بخوای نخوای غرقش میشی
فقط روانشناس و متخصصای مشکلات روحی و روانی با تخصصی که دارن با تکنیکها و هوشیاریشون از مشکلات این افراد، میتونن بهشون کمک کنن
واقعا هر کاری رو باید به متخصصش سپرد وگرنه نتیجه ی دخالت با بی فکری و ساده انگاری میتونه وحشتناک باشه
مثل حال الان من
اومدم یکی رو از چاه در بیارم خودمم افتادم تو چاه!!!
تازه اون از چاهش خیلی هم راضی بود و من این وسط باختم
حمید هم از طرفی گلایه ها و بی تابی های منو میدید میخواست بیشتر تو ارتباط با من گرم بشه، تفریح کنه و با دیگران ارتباط برقرار کنه
ولی انگار نقش بازی کردن بود اصلا واقعی نمیتونست و عذاب هم میکشید
برای منم این رفتارهای موقتی و مصنوعیش هیچ لذتی نداشت
در آغوش کشیدنی که هیچ حسی توش نیست، خندیدنی که مصنوعی بودنش داد میزد، تفریح اومدنی که لحظه شماری میکرد تموم بشه
این تلاشهای حمید حال منو بهتر که نکرد هیچ، منو مصمم تر میکرد که ما نیمه وجود هم تحت هیچ شرایطی نیستیم و با رها کردن هم ، هر دو راحت میشیم و یکم زمان بگذره هم میتونیم باهاش کنار بیایم و به زندگی عادیمون برگردیم
ولی باز ترس از جدایی و از دست دادنش منو منصرف میکرد هر بار یه جور خودمو گول میزدم
هر دفعه که با ذوق و امید به درست کردن رابطمون میرفتم سمتش، پیشنهادی میدادم یا ابراز عشقی میکردم تا به فکر خام خودم یه جون دوباره به رابطمون بدم یا اصلا حس دورنم رو بهش بگم
با چنان واکنش سرد و بی تفاوتی مواجه میشدم که میخواستم سرمو بکوبم به دیوار
نهایت حرف زدنش، آره، نه، باشه، خب که چی، من نمیام و نمیتونم، حوصله اش رو ندارم و چهار تا کلمه ی دیگه بود ، همین
این بود کل ارتباط کلامی ما
ارتباط عاطفی و عاشقانه هم که نگم برات بود، یه چیزی تو مایه های خواهر برادری های سرد و خیلی سردتر و کمتر از اون
یادم نمیاد برای کوچکترین تفریحی پیشنهاد داده باشه ، همیشه پیشنهادات از طرف من بود
تازه نود درصدش هم رد میشد
ده درصدش هم به زور، که دهن منو ببنده ، انقدر نگم حوصله ام سر رفت، قبول میکرد
کلا کنار من بودن با یه فیلم دیدن، تعمیر ماشینش، آماده کردن درسهای دانشگاهش، همش یه حس واحد به حمید میداد و فرقی براش نداشت و این منو عذاب میداد
کارهایی که نهایت کسل کنندگی رو دارن و هر موجود زنده ای از انجام دادنش کلافه میشه رو به راحتی انجام میداد و با انجامش راحت بود اعتراضی هم که نمیکرد هیچ، لذت هم میبرد
درسته این آرامش همیشگیش به من که آدم پر هیجان و با یه زندگی سراسر تلاطم بودم حس امنیت و آرامش میداد
ولی هر چی پیش میرفتیم بیشتر میفهمیدم، فرقی نداره دو سر این طیف عذاب آوره
چه مردی که همیشه دنبال تنش و درگیری و بهانه گیری و استرس دادنه ، چه مردی که هیچ حس و هیجان و تنش و نظر و ارتباطی با کسی نداره
من یه آدم بین این دو رو میخواستم، که متعادل باشه
واقعا از چاله دراومده بودم افتاده بودم تو چاه
تو کل این مدت ،نه در آغوش میگرفت منو نه حتی بهم دست میزد نه دستم رو میگرفت
اوایل فکر میکردم به خاطر محرم نامحرم بودنمونه
با اینکه میدونستم خیلی دارم خودمو کوچیک میکنم و خیلی پیشنهاد بدیه ولی فقط برای اینکه رابطمون از اون خشکی عذاب آور دربیاد
خودم پیشنهاد دادم که صیغه ی محرمیت بخونیم که اونم راحت باشه
حمید هم نپذیرفت، اصلا عصبانی شد
گفت مگه میخوایم چی کار کنیم نه اصلا نیازی نیست
بعد از خواستگاری عقد میکنیم دیگه!!!!!
یکبار ناگهانی بوسیدمش، آخه برعکس اون که هیچ حسی نداشت، من یه زمانی میمردم براش
بیچاره خشکش زده بود انگار اولین باری بود که یکی این کارو باهاش میکرد
هیچ عکس العملی نشون نداد
بعد که دید من حالم گرفته شد از واکنشش وکلی خالت کشیدم برای کار نسنجیده ام
اونم منو بوسید
ولی انقدرسرد و بی روح و بی احساس بود که فقط یه نفس سرد رو گونه ام رو حس کردم همین
این یکی از خاطراتیه فکر کنم بمیرم هم باز تو ذهنم بمونه
کلا تمام کارهاش رو من باید بهش دیکته میکردم
هر چیز بدیهی رو که هر پسری میدونه رو هم باید بهش آموزش میدادم
الان این جمله رو بهم بگو، اینجا باید این کارو کنی
تو این شرایط دخترا اینو میخوان بشنون
خلاصه مثل یه ماشین کوکی که باید کوکش میکردم تا خواسته هامو برآورده کنه
خوب معلوم بود که وقتی خودم بگم و کاری کنه دیگه برام نه حسی داشت نه لذتی
اونم دیوونه میشد از این همه اعتراض من
هر چیزی رو که اون عادی میدید برای من عجیب ترین حالت ممکن بود و بالعکس
هر دوبه نرمال بودنمون شک میکردیم و شروع میکردیم به اثبات اینکه تو غیر عادی هستی و من درست میگم و افتادیم تو یه جنگ تموم نشدنی
سادگیش، ساده لوحیش، بکر بودنش، تک پر بودنش ، از اینکه حس مالکیت کامل روش داشتم ، برام جالب بود ولی دیگه دلیل کافی برام نبود تا بتونم رابطه رو ادامه بدم
واقعا هر رفتاری وقتی شورش در میاد دیگه از جذاب بودن میوفته و دل آدم رو میزنه
خیلی اوقات فکر میکردم نکنه من دارم بهانه گیری میکنم و قدر خوبی های حمید رو نمیدونم
تو این دوره زمونه که همه هفت خط هستن مثل حمید دیگه پیدا نمیشه
ولی حال خراب من چیز دیگه ای میگفت
دوستام و هر کسی که منو میشناخت تا منو میدید میگفت مریم اصلا یه آدم دیگه شدی
آروم ، بی حوصله، کلافه و افسرده شدی
راست میگفتن اصلا دیگه خودم نبودم
به خودم میگفتم مگه اینکه حس امنیت و آرامش ازش میگیرم کافیه
پس ارتباط عاشقانه ای که همیشه با همسرم تصورش میکردم چی میشه، پس سکسی که این همه مدت خودم رو نگه داشتم تا با همسرم تجربه اش کنم چی میشه
ارتباطاتم ، دوستام، فامیلم اینها چی؟
بچه ی من بعدا یه پدر پر انرژیه و شاد نمیخواد؟
اینکه همدم و هم فکر هم صحبت ندارم رو چقدر ، چند سال میتونم تحمل کنم؟
نکنه چند سال بعد به خاطر کمبودهام بهش خیانت کنم؟
خیلی به حمید گفتم بیا بریم پیش روانشناس مشکلاتت رو حل کن رابطمون رو از این وضعیت دربیاریم
ولی از نظر اون وضعیت خاصی نبود و همه چیز عادی بود
من فقط الکی بهانه میگرفتم و به خاطر چهارتا مهمونی و دوستای بی ارزشم، داشتم رابطمون رو خراب میکردم
هر قدر مشکلات رو بهش توضیح میدادم براش معنایی نداشت و فقط اونها رو بهانه گیری و زیاده خواهی عاطفی من میدید
آخرش هم همه چیز سر من خراب شد
از نظر اون، این من بودم که بی دلیل رابطه رو رها میکردم و داشتم همه چیزرو خراب میکردم
ولی وقتی با مشاورمم کامل جریان رو بررسی کردم و بهش اطمینان دادم امکان نداره حمید برای درمان بیاد به این تصمیم قطعی رسیدم که ادامه ی این رابطه برای من غیر ممکنه و هر چه زودتر تمومش کنم آسیبهای کمتری بهم میرسه
روانشناسم هم توضیح دادن که در صورت عدم درمان چقدر رابطه با این افراد پیچیده و سخته
اوایل فکر میکردم با گذشت زمان خیلی چیزها عوض میشه یا من توان و خصوصیات درست کردن خیلی چیزهارو دارم
ولی الان تجربه ی این مدت رابطه یادم داد آدمها خیلی از خصوصیاتشون ثابته و سخت تغییر میکنه
به قول مشاورم به جای اینکه این همه انرژی بذاری یکی رو تغییر بدی و آخرش هم ناامید و سرخورده بشی
بگرد شبیه ترین آدم رو به خودت و ایده آل هات رو پیدا کن و برای بهتر شدن رابطه ات هر روز تلاش کن
چیزی که از پایه خراب و مشکل داره هر قدر هم براش تلاش کنی و انرژی بذاری، عمر هدر دادنه و هر روز یه تاوان ازت میگیره
تصمیمم رو گرفتم، با اینکه تا آخرش هم حمید مشکلاتمون رو نپذیرفت و همه تقصیر هارو گردن من انداخت
خیالم راحته با مشورتهایی که گرفتم و همه جوانب رو سنجیدم و بالاخره تمومش کردم
برام مثل جون کندن بود
ولی به خاطر مسئولیتی که نسبت به زندگیم، آینده ام، آینده ی بچه هام داشتم این تصمیم رو گرفتم
هنوز هم بعد هفت ماه بعد از تموم کردن رابطمون گهگاهی میبینمش
حتی رفتن من هم ذره ای تغییر تو سبک و شرایط زندگیش ایجاد نکرد
فقط خشم و نفرت رو تو چشماش میبینم و اینکه بیشتر از قبل از آدمها دوری میکنه
من اومدم تو زندگی حالش رو خوب کنم ولی هم حال خودمو بد کردم هم حال اونو
ولی درس بزرگی گرفتم
به زور نمیشه ذره ای آدمها رو تغییر داد حتی ذره ای
هر آدمی فکر میکنه درست ترین سبک زندگی رو داره و تلاشهای تو فقط اونو مقاوم تر میکنه مگر اینکه خودش بخواد تا بتونه تغییر کنه
درس سختی بود و چه کنیم زندگیه دیگه
همیشه کلی چیز ازت میگیره تا یه درس بهت بده
امیدوارم دخترها و پسرهای دیگه راه منو نرن و خودشون این درد رو تجربه نکنن
امیدوارم هر کدوممون عشقمون رو پیدا کنیم و کنارش با آرامش زندگیمون رو بسازیم
مهم اینکه هر جای راه فهمیدی داری اشتباه میری سریع برگردی و تا آخر عمر به اشتباهاتت ادامه ندی
من تونستم
پایان
: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan
مشاوره ی حضوری کلنیک راه آرامش 02633310656
مشاوره ی تلفنی 09191760816(لطفا جهت رزو وقت فقط پیامک ارسال بفرمایید)