ویرگول
ورودثبت نام
زهرا رضایی
زهرا رضایی
خواندن ۱۵ دقیقه·۱ سال پیش

میخوام زن قدرتمندی باشم

www.zehndarmani1.ir

به نام خالق عشق

نویسنده: روانشناس زهرا رضایی

(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)

"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"

من یک آمازونی ام!!!!!!!!

(موثر در درمان سلطه گری و خود مداری در زنان و بهبود مهارتهای ارتباطی آنها)

در افسانه ها اومده در زمانهای خیلی دور قبیله ای از زنان وجود داشتن که کاملا مستقل و به دور از مردها زندگی میکردن

خیلی ها الان تو دلشون میگن چقدر جالب

خوش به حالشون!!

اونها بدون حضور هیچ نام و نشونی از مردی در جزیره ای زندگی میکردن

این زنان خودشون رو بی نیاز از وجود و ارتباط با مردها میدیدن و هر گونه نیاز جنسی و عاطفی و کاری به مردها رو ننگ و خواری میدونستن و به شدت نهی میکردن

اونها این باورها و استقلال محضشون رونسبت به مردان و حتی حس خشمشون از مردها رو هم نسل به نسل به همدیگه انتقال میدادن

www.zehndarmani1.ir

تا این عقاید و باورها رو حفظ کنن وادامه بدن، و سرپیچی از این باورها روگناهی نا بخشودنی میدونستن

حالا حتما این سوال تو ذهنتون پیش میاد که پس چه جوری این قبیله بقاء نسل میکردن و نسلشون رو ادامه میدادن

واقعیتش این بانوان محترم سالی یکبار دختران و زنان جوانشون رو سوار قایق هاشون میکردن به سمت جزیره ی مردها میرفتن

چند وقتی اونجا زندگی میکردن و به ناچار کنار مردها میموندن و با اونها همبستر میشدن و بعد از مدتی سوار قایق هاشون میشدن و به جزیره ی خودشون بر میگشتن!!

بعد نه ماه زنانی که باردار شده بودن وضع حمل میکردن

نوزاد های دختر رو پیش خودشون نگه میداشتن

تا مثل خودشون و با باورهای خودشون پرورششون بدن و شیر زنانی جوان و پر قدرت رو برای کارها سخت تر تربیت کنن


بیچاره نوزاد های پسر رو هم از خودشون جدا میکردن

سوار قایق میکردن و میبردن جزیره ی مردها تحویل اونها میدادن

تا بین قومشون مردی نباشه و پرورش پیدا نکنه

و این روند همچنان ادامه داشت تا .....

تو اوج شیطنت های نوجوونیم همش فکر میکردم کاش نسلشون منقرض نشده باشه

یا اگر هنوزم هستن کجان؟

آیا منو بینشون میپذیرن؟

حتما تو جنگلهای بکر آمازون هستن

نمیدونم

خدایا چقدر عجیب بود و عجیب تر این که من بعد از کلی تحقیق و تفحص در خودم متوجه شدم که بله، من هم یک آمازونی ام!!!!

هر چی بیشتر تو خودم تحقیق و بررسی میکردم بیشتر و قطعا متوجه میشدم

که منم از نوادگان همین بانوان محترم هستم

کم کم مطمئن میشدم دلیل و توجیه رفتارهای من،که از دید اطرافیانم مخصوصا مامانم عجیب و به دور ادب و وقیحانه بود

به خاطر اجدادم بود و خونی که از اونها تو رگهای من بود!!!!

کلا از وقتی خیلی کوچیک بودم و یادم میاد دل خوشی از پسرها نداشتم

اصلا خوشم نمیومد که تو بازیهامون یه پسر رهبر گروه باشه و اگر خدای نکرده پسری به من یا دخترهای دیگه زور میگفت

چنان حالشو جا می اووردم که قشنگ متوجه بشه دختر یعنی چی؟

بیچاره مامانم هم همیشه در حال ابراز شرمندگی وعذر خواهی از فامیل و درو همسایه بود و با چشم غره ی همیشگی به من میگفت که بذار بریم خونه

بزرگتر که شدم همیشه متاسف بودم برای دخترایی که به خاطر بی توجهی دوست پسرشون و یا شکست عشقی، لیتر لیتر اشک میریختن

اونها رو مایه ننگ جامعه زنان میدونستم و هرگز با این سبک دخترا وارد ارتباط و دوستی حتی همکلام نمیشدم

بماند که اونها هم منو آنرمال و غیر طبیعی میدونستن و مسخره میکردن

ولی اصلا برام مهم نبود انقدر اهداف والا و با ارزش و بلند پروازانه ای تو سر من بود که تایید یا عدم تایید دیگران برای من پشیزی ارزش نداشت

نوجوونی من خلاصه میشد توکلاس های ورزشی و دفاع شخصی که در نهایت کمربند مشکی دفاع شخصی رو هم گرفتم

کلاس های زبانم که بهم حس قدرت و اعتماد به نفس بالایی می داد

مهم تر از همه، سرسام آور درس خوندنم برای کنکور که باید رشته ای که دوست دارم رو قبول بشم ولا غیر

که البته قبول هم شدم

یه رشته خاص توی یه دانشگاه معتبر و برند علمی عالی ، همون چیزی که میخواستم

واقعا حسی روداشتم که توصیفش برام سخته

انگار بلندترین قله ی دنیارو فتح کرده بودم

خوشحال و سرمست و مغرور تر از همیشه روزهام میگذشت

همین جوریش کسی جرات نداشت چپ نگاه من بکنه

حالا که دیگه اعتماد به نفسم ده برابر شده بود

شکل زندگیم کلی تغییر کرده بود

اهدافم با این اعتماد به نفس جدید خیلی بزرگتر و حتی دست نیافتنی تر شده بود و من مصمم و محکم تر از همیشه پیش میرفتم

البته متوجه توجهات پسرهای اطرافمم بودم

چون من برخلاف روحیه ی زمخت و جدی و مغرورم

به شدت چهره ی زیبا و ملیح و مهربونی داشتم

www.zehndarmani1.ir

این قسمت هم دیگه کار وراثت بود دیگه

از چهره ی پدر و مادرم که اتفاقا هر دو خوش چهره بودن

منم بی بهره نبودم و مادرم همیشه میگفت کاش به جای این اخلاق گندت یکم مردم داری و زبون نرم هم از من و بابات ارث بهت میرسید

چه کنم ، این که دیگه دست من نبود

وگرنه به خودم بود، عاشق چهره ی یک زن گلادیاتورو جنگنده بودم

اون رو خیلی بیشتر از چهره ی ملوس الانم میپسندیدم!

گرچه همیشه مثل این سادیسمی ها یک لذت بدجنسانه ای میبردم که این چهره ی زیبا آدمها رو جذب من میکنه

من هم در نهایت بی اعتنایی، بهشون دست رد میزنم و هیچ ارتباطی رو نمی پذیرفتم

این به شدت بهم حس قدرت میداد

روزها و ترمها گذشت و من بیشتر و بیشتر تو دانشکده و حتی کل دانشگاه به همون دختر مغروره معروف شدم

به خواستگارو دوست پسر و هر عنصر نری با جایگاه های عالی جواب منفی می دادم

در حالی که سربلند از این قدرت بودم و به خودم میبالیدم که جامعه ی زنان رو سربلند کردم سرنوشت میخواست یه روی دیگه زندگی رو نشونم بده

هیچ وقت یادم نمیره اولین باری که امیر رو دیدم

داشت تو سالن آمفی تئاتر دانشگاه، لوح دانشجوی نمونه اش رو دریافت میکرد و بعد از دریافت لوحش، پشت تریبون رفت و از کلی آدم تشکر کرد

یکم از اهداف و برنامه هاش گفت و کلی هم تشویق شد

مخصوصا یه سری از دخترا که داشتن خودشونو میکشتن تا توجه امیرو به خودشون جلب کنن

شخصیتش برام جالب بود

این همه بلند پردازی و غروری که تو چشماش میدیدم منو یاد خودم مینداخت

ولی بر خلاف من، اون خیلی هم با همه جور و خودمونی بود

چقدر اون لحظه به نظرم پسر جذاب و دوست داشتی ای اومد

حسی که تا به حال در مورد هیچ پسری تجربه نکرده بودم

حس فوق العاده ای بود

ولی چه فایده بازطبق معمول ندایی از درونم بهم میگفت

خوب که چی، همه ی این موفقیتها و حس های خوب دنیارو خودت به تنهایی میتونی داشته باشی بهتره به یه مرد دل خوش نکنی

اون روز گذشت و من سخت تر چسبیدم به برنامه هام

حسابی تلاشم رو چند برابر کردم تا زودتر به نتیجه برسم

دیگه امیرو کامل فراموش کرده بودم

تا این که یه روز داشتم از کلاس برمیگشتم که برم سریع سوار ماشینم بشم و حسابی عجله داشتم جایی برم

این سرعت من باعث شد کم مونده بود به پسری که چندتا لیوان نسکافه تو دستش بود داشت برای دوستاش که کمی اونطرف تر نشسته بودن میبرد خیلی نزدیک بشم

اونم مجبور شد سریع وایسته که به من نخوره

یکم از محتویات لیوانها ریخت رولباسش، لباسش حسابی کثیف شد

منم که طبق معمول عکس العملم این مواقع این بود که، بیا مردی دیگه عرضه ی بردن چند تا لیوان نسکافه رو هم نداری

یه نگاه تاسف باری بهش کردم

یه لحظه جا خوردم!!!

خودش بود، امیر بود

ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و طبق غرور همیشگیم رد شدم

داشتم که میرفتم امیر لبخندی زدو گفت

فکرمیکنم میخواستین بگین، شرمنده ببخشید لباستون کثیف شد چطور میتونم جبران کنم؟

ولی چون عجله دارین نتونستین بگین!!!

منم یه نگاه تمسخر آمیز بهش انداختم

بعد با پوزخندم کاملا متوجهش کردم که، نه داداش از این خبرها نیست چشماتو باز میکردی لباست کثیف نمیشد

بعد هم بی اعتنا خرامان خرامان در شدم و رفتم

اون روز هم گذشت ولی نمیدونم چی شد دیگه بعد از اون روز، اون صحنه، اون چهره، اون لحن مودبانه، اون لبخند، اون تیکه های هوشمندانه

مثل نوار ضبط شده تو ذهن من تکرار شد

به خودم میگفتم خجالت بکش هستی اینهمه پسر خوشگل تر، موفق تر، مهم تر و احتمالا پولدارترو تو رد کردی

حالا تو ذهنت درگیر این پسره شده؟؟

چون کوچکترین مشغولیت ذهنی درباره ی پسرا رو گناهی نابخشدونی و مساوی با نابود شدن اهداف و آرزوهام میدونستم

با همه ی قوا سعی کردم و تا حدودی هم موفق شدم اون پسرو فراموش کنم

اون پسر که بعدها فهمیدم اسمش امیر و دانشجوی دکترای مهندسی رباتیکه

اتفاقا بسیار نجیب ومودب و موفق و فعاله

اصلا نگم برات همه چیز تمومه

فقط اصلا پولدار نیست که خوب به هر حال با این تلاشی که اون داره حتما پولدارم میشه

ولی با همه این تفاصیل اینها اصلا مهم نبود

www.zehndarmani1.ir

من همه ی عمر به خودم قول دادم هیچ مردی نباید وارد زندگیمن بشه و منو از اهدافم دور کنه

ولی چه کنم که دیگه دست من نبود

دیگه دلم مثل قبل مطیع محض عقلم نبود

البته عقل که چه عرض کنم الان فهمیدم عقاید و افکار اون موقع هام یه سری باورهای پوسیده و مخرب و فمینیستی محض و افراطی بود

تا به خودم اومدم دیدم در عرض یکسال ما کم کم به هم نزدیک شدیم و اول فقط همکاریهای تخصصی و علمی بود ولی بعد صمیمیت عاطفی بینمون ایجاد شد

همه چیز اولش خوب بود

ولی کم کم اون بعد شخصیت من که سلطه طلب و مرد ستیز بود

داشت تو رابطمون مشکلات زیادی ایجاد میکرد و بدجوری تنشهامون زیاد شده بود

تا زمانی که فقط همکاری تخصصی و علمی میکردیم رابطمون عالی و رویایی بود

گرچه همون موقع هم ، بیشتر تمایل داشتم من رهبر باشم و بگم چه کنیم چه نکنیم

امیر هم متواضعانه قبول میکرد

ولی وقتی بیشتر وارد فاز عاطفی شدیم و حرف از خواستگاری و مطلع شدن خانواده ها شد

کم کم ناخودآگاه حس برتری طلبی و خودمداری من تو هر موضوعی بیرون میزد و امیر صبور و آروم رو عصبی میکرد

من مونده بودم بین دل و عقایدم، که اتفاقا با همه وجودم بهشون ایمان هم داشتم

باورهای مرد ستیزم

که بعدها با کمک مشاورم فهمیدم چقدر این باورها غلطه و اتفاقا نه تنها باعث رشد زنان نمیشه

بلکه اگر نتونن بین استقلال مطلق و وابستگی مطلق تعادل بر قرار کنن به شدت هم آسیب میبینن

اما چه کنم که این باور ها تو ذهنم ریشه داشت و ریشه های خیلی قوی و تنومندی هم داشت

اصلا رفتار من امیر رو هم به کل تغیر داده بود

امیری که به گفته ی خودش به عمرش لجبازی نکرده بود، حسابی با من لج میکرد

در مقابل بی منطقی های من، بی منطق تر میشد و با دلیل وبی دلیل با من مخالفت میکرد

امیر همیشه میگفت هستی، خسته میشم واقعا داری خسته ام میکنی

تو هر موضوع ساده و پیش پا افتاده ای رو به جنگ قدرت زن و مرد تبدیل میکنی

منم اول لج میکردم، الانم دارم عادت میکنم مقابلت وایستام

من ناخواسته امیر رو برده بودم تو فاز دفاعی

این که اگر تو هم مقابل هستی نایستی و کارهاشو جبران نکنی ضعیفی و باختی یه

عمر باید کولی بهش بدی و ....

چه کنم که ناخودآگاه خودم این باورهای مسخره رو انداخته بودم تو سرش

جنگ ما، تموم نشدنی و رو کم کنی و جنگ قدرت بین زن و مرد بود

امیر هم ناخودآگاه شد یکی مثل من و رابطهمون تا مرز نابودی رفت

وضع ما همین طور با کشمکش پیش میرفت

تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت هستی من این امیر رو دوست ندارم

انقدر انرژیم صرف جر و بحث و اثبات قدرتم به تو حفظ قدرتم تو موضوعات و شرایط مختلف میشه

دارم از اهدافم ، درسم ، زندگیم می افتم

بیا تمومش کنیم

www.zehndarmani1.ir

دید من به زندگی مثل تو نیست

من زندگی رو رشد در کنار هم و پله بودن برای هم و شاد و عاشقانه موفق و قدرتمند شدن میبینم

ولی تو انقدر وحشت و ترس از عقب افتادن و کم آوردن در مقابل مو داری که نه تنها از زندگیت و رابطه با من لذت نمیبری بلکه همش تو ترس و استرس عقب افتادن یا کم آوردنی

انگار من رقیبتم نه عشقت

من نمیتونم اینجوری زندگی کنم

تو فوق العاده ای دختر، همه چیزت عالیه

ولی بعضی از باورهات هم داره خودتو نابود میکنه هم منو

بی معرفت اینهارو گفت و خداحافظی کرد و رفت

منم فقط نگاهش کردم

اولش یه حس قوی تو ذهنم میگفت به جهنم برو

بهتر ، اینجوری منم از این کشمکش ها و تنش ها راحت میشم و فقط میچسبم به کارو درسم و اهدافهم

حالا نشونت میدم کی موفق تر میشه، روتو کم میکنم

ولی یکم که گذشت حس کردم که چقدر دلتنگشم

باورم نمیشد که چقدر دارم ضعف نشون میدم، ولی بالاخره منم آدمم

زندگی میخوام، عشق میخوام تا کی میخوام مثل آدم آهنی زندگی کنم

من اگر موفق ترین زن جهان هم باشم، باز اگر عشقی تو زندگیم نباشه یه چیزیم کمه

خدایی حرفهای امیرم درست بود

من هر چیزی رو به جنگ قدرت زن و مرد و حرف منو حرف تو میکشوندم

ولی من با اینکه میدونستم مشکلم چیه

باز وقتی تو موقعیت تصمیم گیری قرار میگرفتم

جنگ قدرت و برد باخت و اینکه حتما باید من ببرم میومد سراغم

باز همون عکس العملهای همیشگیم رو تکرار میکردم

تا اینکه یه مشاور خوب پیدا کردم و بعد از توضیح کل زندگیم

باورهام رو بررسی کرد و کلی از چیزهایی که حتی فکرشم نمیکردم ریشه مشکلات زندگیم بوده مشخص شد

بعد ازم تست طرحواره رو گرفت تا کلی از باورهای پنهانم که تغذیه کننده ی افکارم و بعد احساسات و رفتارهام بود مشخص بشه

www.zehndarmani1.ir

از منبع تغذیه این باورهای غلتم باید قطع بشه

مشاورم بهم توضیح داد مسلما دهها روش درمان برای این مشکل وجود داره و هر روانشناسی از سبک مختص خودش برای درمان بهره میگیره

ولی من از درمان شناختی و طرحواره درمانی برای حل مشکلت استفاده میکنم

اول خطاهای شناختیم رو لیست کردیم

وای که من چقدر ویروس تو تحلیل داده هام ، تو ذهنم داشتم

یا ساده بگم مغزم، ذهنم هر چیز رو میدید یه طور مشکل داری تحلیلش میکرد

کلی برام مشکل تو شرایط روحی و کارهام و زندگیم ایجاد میکرد که خودمم خبر نداشتم

هر روز فکرهامو مینوشتم و رو به روش مینوشتم این کدوم خطای شناختیه

مثلا من فکرهام و تفسیرام پر بود از ایده آل گرایی، اغراق، برچسب زدن به خودم یا دیگران، داستان سازی ذهنی و پیش بینی منفی ، دهها خطای دیگه

این تمرینهارو هر روز انجام دادم و به خودم قول دادم تا آخر عمرم رهاشون نکنم

یعنی اگر میخواستم اثر کنه باید تا تو ذهنو وجودم نهادینه اش میکردم

خدایی تمام تلاشم رو میکردم

تمرین دیگه ام این بود که طبق دستور العمل

یک روز در میون، در یه ساعت ثابت باید افکار وخشم هام رو بدن محدودیت مینوشتم و پاره میکردم

نامه نوشتن به مردهایی که ازشون خشم داشتم رو شروع کردم

مشاورم گفت مراقب باش روزهای اول ممکنه حسابی خشمت بیرون بریزه و حالت بد بشه

ولی به مرور که خشم پنهانت کم کم بیرون اومد و تخلیه شد حالت روحیت بهتر میشه

واقعا همین طور بود اولش فکر کردم چه تمرین مسخره ای من که از کسی خشمی ندارم

بعد دیدم نه مردهایی بودن که من ازشون متنفرم

مثلا پسر عمه ام که وقتی بچه بودم دائما تو خونه مون ، حرف از موفق بودن اون بود

اینکه پسرها احتمال موفقیتشون بیشتره

ناخودآگاه همیشه باهاش رقابت میکردم

اون بیچاره هم اصلا روحشم خبر نداشت

این مقایسه اشتباه پدر و مادرم بود که ذهنم رو حساس کرده بود

یا اون مرد همسایه که میخواست بهم نزدیک بشه و گاهی یواشکی لمسم میکرد

منم از ترس سکوت میکردم فکر میکردم مهم نیست یا یادم رفته

ولی با این تمرینهایی که روانشناسم بهم داده بود

فهمیدم همین موارد و موارد پنهان دیگه ای منو ناخودآگاه از مردها متنفرم میکرد

تمرین نامه نوشتن و پاره کردنم که تموم شد حالم خیلی بهتربود

www.zehndarmani1.ir

طبق گفته ی مشاورم ماهانه یک بار باید به کسی که ازش خشم دارم این نامه رو بنویسم و بدون حدودیت حرفهامو بزنم و در نهایت پاره کنم

شاید طی چند ماه ده ها تمرین انجام دادم تا دیگه با خطاهای شناختی مسائل رو تحلیل نکنم

فرق بین تمایل و تلاش برای پیشرفت رو که سازنده هم هست با ایده آل گرایی که مخربه متوجه بشم

خشم ناخودآگاهم نسبت به مردها خیلی کم شده بود

تونستم بین ترس از وابستگی و ناتوانی و استقلال تعادل برقرار کنم

کلی اطلاعات در مورد مردها روحیاتشون، نیازهاشون، خواسته هاشون و مهارت ارتباط با اونها یاد گرفتم و خلاصه کلی آگاه شدم

عاشق این کلمه ام آگاهی

کاش همه میدونستن که آگاه شدن چقدر روابطشون، کارشون و اهدافشون و آینده اشون رو بهتر میکنه

راستی امیر برگشت

اصلا باورش نمیشد من این همه تغییر کرده باشم

خودشم کلی کتاب خونده بود و کلی فکر کرده بود و تغییر کرده بود

الانم رابطمون با کلی چالش و اختلاف نظر و فراز و فرود داره پیش میره

اما ما دیگه یاد گرفتیم چطوری مشکلات رو مدیریت کنیم

دیگه جنگ قدرت تو رابطه ما مرده و تموم شده

دیگه حرف من باید بشه یا حرف تو معنی نداره

ما، ما شدیم

دوماه دیگه هم عروسیمونه

میدونم اون باورها طبق عادت دوباره آروم و بی صدا، میاد سراغمون تا زندگی زناشویی مون رو نابود کنه

ولی این بار من آدم ناآگاه قبل نیستم تا آخرین لحظه ی عمرم مراقب باورهام، فکرهام و رفتار و تصمیماتم هستم و هوشیارانه تک تکشون رو انتخاب میکنم

پایان

: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir

کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology

کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1

پیج اینستاگرامmoshavere_ravan

مشاوره ی حضوری کلنیک راه آرامش 02633310656

مشاوره ی تلفنی 09191760816(لطفا جهت رزو وقت فقط پیامک ارسال بفرمایید)

روانشناسیطرحواره درمانیعشقرابطهزنان
کارشناسی ارشد روانشناسی با سابقه بیش از 10 سال فعالیت در کلنیکهای معتبر تهران و کرج به شماره نظام روانشناسی 5106 خوشحالم که در این صفحه کنارشما عزیزان هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید