اصلا نمیدونم دیروز چند کلمه ای شد فقط می دونستم که امروز باید ادامه اش بدم.
روزهای چهارشنبه خیلی شلوغیم. اصلا نمی فهمم چطور میگذره. چی کار باید کرد؟ چی به چیه؟ یک کاری هم که داشته باشی خودش کلاف سر در گم باشه دیگه هیچ چی. حالا فکر کن یک چالشی هم برای خودت ساختی نوشتن ۱۰۰۰ کلمه در روز که دو روزه نصفش رو هم ننوشتی. تازه پیاده روی هم نرفتی و کالری های روز هم از دستت در رفته. اوضاع جالبی نیست. چهارشنبه شروعی بر به هم ریختگیهای پنج شنبه و جمعه است. ولی فایده نداره باید ادامه داد هر چند سخت و کند.
به طرز نکبت باری کتاب نکبت به دستم رسید. کتابی که یک تبلیغاتچی که تا دهه ۴۰ هم در کیهان کار می کرد نوشته است. کتابی با جلدی عجیب، با نوشتاری با دستخط نویسنده که چشم و ذهنم را گرفتار کرد متن کتاب را باید بخوانید که استعاره ها و تشبیه هایش به جانتان بنشیند...هوا با آن همه کلفتی و تاریکی مانند سنگ لحد روی تن آنها افتاده بود و آنها را له میکرد....اطاق پر بود از نواهای خاکآلود که مانند کرمهای کوتاه و باریک از میان تخمهای خود بیرون میآمدند و در هوای متراکم آن بالا لای تیرهای اطاق می لولیدند...
اینترنت قطع شد و هرچی از این بند به بعد نوشته بودم هم حذف. اسمش را از چالش بر میدارم چون دنیا ضد چالش زیاد دارد