
سحر احمدی 88 آذرماه ۱۲., سال ۱۴۰۴
مرا گدای نگاه خود کردی
انبار ذهن ام را پر کردی
دود آتش تصویر تقدیر من است
ابر های آسمان شب بخت من است
سیاهی میگیرد جای جای هستی ام
ذغال روی لباس سفید بختم می کشم
اما آن طرف نشسته روی سجاده نماز
تا بشود حل غم من با این راز و نیاز
نامردی رسم بی وفایان است مثل تو
اما قلبم در حقم نامردتر است مثل تو

پایان