ویرگول
ورودثبت نام
S.Zare
S.Zare
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

از مادر ...

سلام، من صدیقه‌ام و خیلی یهویی تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن افکار و اتفاقات زندگیم.

چرا اینقد یهویی؟ چون زندگیم پره از تصمیمایی که گرفتم و چون همون لحظه دست به عمل نزدم دچار کمالگرایی شدم و تو سیل افکارم گم شدن.

چرا اصلا تصمیم گرفتم بنویسم؟ داستانش کمی مفصله. من تو ۹ سالگی مادرم رو از دست دادم و این روزا یکی از حسرت‌هام اینه که کاش ازش فیلمی صدایی نوشته‌ای چیزی بود. کلی تصویر ازش تو ذهنمه اما با گذر زمان ذهن آدمیزاد خاطرات رو دستکاری میکنه و دیگه نمیشه بهش اعتماد کرد.
دیروز یکی بهم گفت چقدر صدای خنده‌هات شبیه مادرته، تو ذهنم تصویر همیشه خندون مادرم رو دیدم اما دیگه نمیتونستم صداش رو به خاطر بیارم و این برام خیلی دردناک بود.

شخصیت مادرم طبق خاطرات خودم و شنیده‌هام از دیگران خیلی برام جالب و دوست داشتنیه و هر چی بیشتر میگذره بیشتر دوست دارم یه بخش‌هایی از مدل ذهنیش رو تو زندگیم داشته باشم. مثلا میدونم که مادرم توی زندگیش دید عمیقی داشته و مثل یک شطرنج باز که برای هر حرکت باید به عواقبش و حرکت‌های بعدی فکر کنه فکر میکرده و آینده نگر بوده. میدونم که به آدمای اطرافش خیلی اهمیت میداده و به راحتی از کنار مشکلاتشون نمیگذشته و هر کاری از دستش برمیومده براشون میکرده. میدونم که خیلی خلاق بوده و برای مشکلات راه‌حل‌های خلاقانه‌ای داشته، مثلا یادمه وقتی میخواست یه چیزی بهمون یاد بده با صبوری با کلی قصه و بازی این کار رو میکرد. می‌دونم تو تمام سختی‌هایی که تو زندگیشون داشتن پشت پدرم مونده و اونقدر خوب شرایط رو مدیریت کرده که ما از اون دوران فقط خاطرات خوب داریم. تو تمام خاطراتی که ازش دارم یا داره میخنده یا خیلی جدی دستشو گذاشته کنار صورتش و داره فکر میکنه. آدم به شدت مهربون و خنده‌رو و پایهآی رو به یاد میارم که مرکز دورهمی‌های فامیل بود و همه رو دور هم جمع میکرد.

خلاصه که منم با علاقه‌ای که به تمام این ویژگی‌ها دارم و احترامی که برای مادرم و طرز فکرش قائلم مثل هر دختری که تا گیر میفته به مادرش زنگ میزنه میگه مامان چیکار کنم؟! خیلی جاها تصور میکنم اگه اون بود الان چی می‌گفت و تو هر دو راهی کدوم مسیر رو میرفت.

ولی خب چه میشه کرد که خاطرات خیلی قابل اتکا نیستن و تمام اطلاعاتی که من دارم از بیرونه، چی میشد اگه می‌تونستم از دید خودش دنیا رو ببینم و با مدل ذهنی واقعیش به دنیای امروز نگاه کنم.

دیگه همه این فکرها باعث شد تصمیم بگیرم بنویسم و اثری از افکارم به جا بذارم، چه مثبت چه منفی.

یکی از دلایلی که سالهاست از شبکه‌های اجتماعی فاصله گرفتم و فعالیتی نمیکنم اینه که آدما فکر میکنن فقط باید چیزای مثبت و جذاب زندگی رو به اشتراک بذارن، همین هم باعث شده این فضا‌ها (مخصوصا اینستاگرام) به شدت مصنوعی و غیر واقعی بشه.

ولی من واقعی بودن رو دوست دارم، دیدن سیاه و سفید کنار هم رو دوست دارم. وقتی واقعی باشی آدما میتونن از خوب و بدت یاد بگیرن و از تجربه زیسته‌ات استفاده کنن. مثلا از نظر من، مادرم بیش از حد به مردم اهمیت میداد و این وسط خودش رو فدا میکرد. فکر میکنم همین هم شد که تو ۳۰ سالگی از شدت مشکلاتی که از رو دوش آدما برداشته بود و به دوش خودش انداخته بود دووم نیاورد و من امروز حسرت یه لحظه شنیدن خنده‌هاش رو دارم. یکی از دوستام حرف قشنگی میزد، میگفت: همه آدما به اندازه ظرفیتشون تو کوله بارشون مشکلات دارن، اگه بخوان مشکلای بقیه رو هم به دوش بکشن زیر فشارش له میشن.

دیدن تجربه زیسته مادرم باعث شد، من این مسیر رو نرم و هر جایی حس کردم کمک کردن به اطرافیانم داره به زندگیم یا روان خودم لطمه میزنه متوقفش کنم.

نوشته‌هام خیلی دلی بود و دلم میخواست یه بار این افکار رو یه جایی ثبت کنم، ممنونم که افکار پریشون منو تا اینجا خوندید. بالاخره هر مسیری یه نقطه شروعی داره و از خودم انتظار کامل بودن رو ندارم، قاعدتا از شما هم انتظار خوندن هر نوشته‌ای رو ندارم. صرفا مینویسم که برام بمونه.

مادرروزمرهدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید