یک روز من به خواهر بزرگترم مُبینا گفتم: مبینا بیا باهم بازی کنیم!
مبینا گفت: من دارم مشق مینویسم، من گفتم: خب بعد مشقت بیا باهم بازی کنیم،
او گفت: تو برو با هم سن خودت بازی کن!
من ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم.
بعد پیش مامانم رفتم و گفتم: مامان میشه با من بازی کنی؟
مامانم گفت: من کار دارم،چرا نمیری با مبینا بازی کنی؟
من گفتم: مبینا با من بازی نمی کنه، میگه مشق دارم. من ناراحت☹به اتاقم رفتم.
مادرم فکری کرد. او به زن داییم زنگ زد.
من گفتم: مامان به کی زنگ زدی؟
مامانم جواب نداد.
زن داییم گوشی?را برداشت.
مامانم آروم به زن داییم گفت: سلام خوبی؟
زن داییم گفت: سلام خوبم.
مامانم گفت: سه روز دیگه تولد هلن است.ما امروز میایم خونه ی شما.چون هلن ناراحت که مبینا و من باهاش بازی نمی کنیم.
زن داییم گفت: آخه، که این طور.
مامانم و زن داییم باهم خداحافظی کردند.
مامانم به من گفت: عزیزم! بیا ناهار بخور!
ما ناهار خوردیم. مامانم گفت: دخترا! لباس بپوشید، می خوایم خونه ی زن دایی نازنین بریم.
من و مبینا لباس پوشیدیم و سوار ماشین?شدیم. به خونه ی زن دایی نازنین رسیدیم. همه باهم سلام کردیم.
زن داییم گفت: هلن! چرا ناراحتی☹؟
من گفتم: هیچی...
دختر داییم ها و پسر داییم ها گفتند: هلن بیا بازی کنیم!
من خیلی خوشحال?شدم. ما به اتاق دختر داییم، الناز رفتیم.
الناز گفت: این گل سر قشنگمو دیدی؟
من خندیدم?و گفتم: هر وقت میام اینجا تو بهم همین گل سرو نشون می دی.
رها پیش مامانم رفت و از او پرسید: عمه! هلن چه ماهی به دنیا اومده؟
مامانم گفت: دی بدنیا آمده.
زن داییم به ما شام ساندویچ?داد. ما به خونه? مون رفتیم و خوابیدیم. صبح شد.
مبینا?♀️گفت: وای! دیرم شد، ساعت هفت و نیمه! مبینا منو صدا کرد.
من گفتم: چرا منو بیدار?می کنی؟!
گفتم: آخ! آخ! کلاسم دیر شد!
من کلاس اولم و مبینا کلاس هفتم.
من و مبینا لباس پوشیدیم و از مامان خداحافظی کردیم.
ما به مدرسه رسیدیم.
خانم معلمم گفت: هلن چرا انقدر دیر به مدرسه امدی؟!
ساعت نهِ! خانم معلمِ??مبینا به او گفت: مبینا تو که همیشه زود به مدرسه میامدی!
پس چرا امروز دیر به مدرسه اومدی؟؟!
ما لُپ ها مون از خجالت قرمز?شد.
مدرسه تموم شد.
ما ناراحت☹به خونه راه افتادیم.
من گفتم: همش تقصیر تو است.
مبینا گفت: من نبودم که تو بودی!
خلاصه دوامون شد.
من گریه?کردم و گفتم: بس کن!
اصلاً تقصیر هر دو تا مونه.
ما به خونه رسیدیم.
مامانم گفت: چی شده چرا ناراحتین؟!
ما همه چیز را برای مادر تعریف کردیم.
مادرم گفت: که این طور، هلن راست گفت،
تخصیر هر دو تا تونه.
فردا شد. ما تولد گرفتیم.
من خیلی خوشحال شدم و هیچ وقت آن تولد را فرمو نمی کنم.