زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

من و مبینا

یک روز من به خواهر بزرگترم مُبینا گفتم: مبینا بیا باهم بازی کنیم!

مبینا گفت: من دارم مشق مینویسم، من گفتم: خب بعد مشقت بیا باهم بازی کنیم،

او گفت: تو برو با هم سن خودت بازی کن!

من ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم.

بعد پیش مامانم رفتم و گفتم: مامان میشه با من بازی کنی؟

مامانم گفت: من کار دارم،چرا نمیری با مبینا بازی کنی؟

من گفتم: مبینا با من بازی نمی کنه، میگه مشق دارم. من ناراحت☹به اتاقم رفتم.

مادرم فکری کرد. او به زن داییم زنگ زد.

من گفتم: مامان به کی زنگ زدی؟

مامانم جواب نداد.

زن داییم گوشی?را برداشت.

مامانم آروم به زن داییم گفت: سلام خوبی؟

زن داییم گفت: سلام خوبم.

مامانم گفت: سه روز دیگه تولد هلن است.ما امروز میایم خونه ی شما.چون هلن ناراحت که مبینا و من باهاش بازی نمی کنیم.

زن داییم گفت: آخه، که این طور.

مامانم و زن داییم باهم خداحافظی کردند.

مامانم به من گفت: عزیزم! بیا ناهار بخور!

ما ناهار خوردیم. مامانم گفت: دخترا! لباس بپوشید، می خوایم خونه ی زن دایی نازنین بریم.

من و مبینا لباس پوشیدیم و سوار ماشین?شدیم. به خونه ی زن دایی نازنین رسیدیم. همه باهم سلام کردیم.

زن داییم گفت: هلن! چرا ناراحتی☹؟

من گفتم: هیچی...

دختر داییم ها و پسر داییم ها گفتند: هلن بیا بازی کنیم!

من خیلی خوشحال?شدم. ما به اتاق دختر داییم، الناز رفتیم.

الناز گفت: این گل سر قشنگمو دیدی؟

من خندیدم?و گفتم: هر وقت میام اینجا تو بهم همین گل سرو نشون می دی.

رها پیش مامانم رفت و از او پرسید: عمه! هلن چه ماهی به دنیا اومده؟

مامانم گفت: دی بدنیا آمده.

زن داییم به ما شام ساندویچ?داد. ما به خونه? مون رفتیم و خوابیدیم. صبح شد.

مبینا?‍♀️گفت: وای! دیرم شد، ساعت هفت و نیمه! مبینا منو صدا کرد.

من گفتم: چرا منو بیدار?می کنی؟!

گفتم: آخ! آخ! کلاسم دیر شد!

من کلاس اولم و مبینا کلاس هفتم.

من و مبینا لباس پوشیدیم و از مامان خداحافظی کردیم.

ما به مدرسه رسیدیم.

خانم معلمم گفت: هلن چرا انقدر دیر به مدرسه امدی؟!

ساعت نهِ! خانم معلمِ?‍?مبینا به او گفت: مبینا تو که همیشه زود به مدرسه میامدی!

پس چرا امروز دیر به مدرسه اومدی؟؟!

ما لُپ ها مون از خجالت قرمز?شد.

مدرسه تموم شد.

ما ناراحت☹به خونه راه افتادیم.

من گفتم: همش تقصیر تو است.

مبینا گفت: من نبودم که تو بودی!

خلاصه دوامون شد.

من گریه?کردم و گفتم: بس کن!

اصلاً تقصیر هر دو تا مونه.

ما به خونه رسیدیم.

مامانم گفت: چی شده چرا ناراحتین؟!


ما همه چیز را برای مادر تعریف کردیم.

مادرم‌ گفت: که این طور، هلن راست گفت،

تخصیر هر دو تا تونه.

فردا شد. ما تولد گرفتیم.

من خیلی خوشحال شدم و هیچ وقت آن تولد را فرمو نمی کنم.







مبینامامانتولدناراحتزن دایی
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید