
سحر، کیک را از جعبهاش بیرون میآورد تا در یخچال جا بدهد و علی را پی خریدن شمع میفرستد. با صدایی که به سختی آن را میشنوم از من میپرسد «چی خریدی براش؟» نگاهم را میدزدم و وانمود میکنم که نشنیدهام. بلندتر میگوید «میگم کادو چی خریدی؟» جملهاش، تمام نشده که میگویم «عصا عصا». «عصا؟» آب دهانم را قورت میدهم. «اونطوری نیست. باورت نمیشه اگه بگم چقدر براش پول دادم! از یه منبتکار خواستم که روی دستهاش، کلهی یه گرگ دربیاره؛ بهترین چوب رو...» حرفم را قطع میکند «میفهمی چی میگی؟ عقل نداری؟ آدم کادوی تولد، عصا میخره؟ » مامان به آشپزخانه میآید «چه خبرتونه؟ بابات خوابیدهها.» «میگه کادو عصا خریدم!» مامان با دست به لپهایش میکوبد و لبهایش را گاز میگیرد «فکر کن! اونم برای بابات... » مکث کوتاهی میکند «البته دکتر ارتپدش گفت زانوهاشم خیلی تو فشاره.»
بهار، طاقت ندارد؛ بهانه میگیرد و کیک میخواهد. تلوزیون را برایش روشن میکنم. به او میگویم «میدونی تولد کیه؟» میخندد و دندانهای شیریاش بیرون میافتد «آقاجون». علی که از در وارد میشود، بهار را بغل میکند و قلقلک میدهد. سحر شمعها را از مشما بیرون میآورد و لب پایینش را با دندان، له میکند. «پس شماها چتونه امروز؟ اون که رفته عصا خریده. توام که شمع عدد خریدی! مگه بچه پنج سالهست که پنج رو فوت کنه، بره تو شیش؟ آخه هفتاد و سه؟» مامان پوزخند میزند. «تازه یه سالم پیرش کرده. مگه داماد نباشی!» علی، شانههایش را بالا میاندازد. «حالا چی میشه مثلا؟ چه فرق داره هفتاد و دو با هفتاد و سه؟» و دوباره با بهار مشغول میشود. از لحن علی حرصم میگیرد. از حرفش بیشتر. توی مغزم یکییکی موهای فرفریاش را از جا میکنم. بهار با جیغ میخندد. سحر، ظرفها را به هم میکوبد. باعجله به سمت اتاق بابا میروم که درش را چفت کنم. از لای در، به او نگاه میکنم. طاق باز، خوابیده است. با دست مشتشده، آرام روی سینهام میکوبم و زیرلب میگویم «الهی فدات بشم من که هفتاد و سه سالت شد.» پنجرهی بالای تختش، باز مانده و باد کمرمق اردیبهشت، پردهی سفید اتاق را تکان میدهد. باریکههای نور، روی شکم گندهاش افتاده. شکمش بالا و پایین نمیرود. خروپف هم نمیکند. گوشم را تیز میکنم که صدای نفسهایش را بشنوم. نفسم حبس و زانوهایم سست میشود. الکی دستگیرهی در را پایین میکشم و ول میکنم که صدا بدهد. همیشه اینکار را میکنم. میپرد. نفس عمیقی میکشد و به پهلوی سمت راست میچرخد. نفس عمیقی میکشم و دو زانو، روی زمین ولو میشوم.
مامان صدایم میکند. «حالا ببینم عصایی که خریدی رو.» عصا را به آشپزخانه میبرم. از چوب آبنوس ساخته شده و تمامش را منبتکاری کردهاند. روی دستهاش، کلهی یک گرگ با دهانی نیمهباز تراشیده شدهاست. برق میزند. مامان عصا را از من میگیرد و برانداز میکند. بعد به آن تکیه میدهد و میخندد. «خیلیم بد نیستا.» به ته عصا به بازوی سحر میزند. «باکلاسه! نیست؟» سحر چشمهایش را نازک میکند و میگوید «چه ربطی داره مامان؟ من چی میگم، شما چی میگید؟» «اصلا اگه نخواستش بده بدش به من. والا. هیچم ناراحت نمیشم. فقط...یکم مردونهست. حالا چرا گرگ، مادر؟» فکم چفت شده بود و کلماتم از دندانها رد نمیشد. اگر میخواستم زیاد حرف بزنم، احتمالا میترکیدم. گفتم «واسه همون داستانی که بابا دستش رو کرده بود تو دهن گرگ دیگه!» بعد سریع رفتم روی مبل نشستم و موبایلم را برداشتم و اسکرول، اسکرول، اسکرول. بهار به سمتم آمد و بریدهبریده پرسید «خاله؟... آقاجون... دستشو کرده... تو دهن... گرگ؟... گرگ واقعی؟» نگاهش نکردم و گفتم نمیدانم.
صدای دستگیرهی در اتاق بابا آمد. من و مامان و سحر، همزمان به سمت عصا دویدیم و بهار به سمت بابا. عصا را پشتم قایم کردم. چهره و موهای بابا ژولیده بود. زیرپیرهنش بالا رفته بود و درحالیکه پای چپش کمی میلنگید، با صدایی خشدار گفت «چرا بیدارم نکردید؟» بهار دست بابا را گرفت که به سمت مبل بروند و بابا زیرلب میگفت «آخ عسل دارم، آخ شیرین دارم، ناااز دارم...»
پاورچین به سمت اتاق بابا رفتم که عصا را زیر تخت بگذارم. علی پشت سر من به اتاق آمد و روبهروی قاب عکسی که به دیوار، آویزان کردهبودیم، ایستاد. بابا، لباس نظامی پوشیده و یک ژ3 دردست دارد. طبق معمول به دوربین نگاه نمیکند و لبخند نمیزند. عکس، مال وقتیست که به قول خودش، شانه در موهایش میشکست و شکمش جلو نیامده بود. به جایش، بازو داشت و گردن کلفت. و هنوز خیلی خوب کشتی میگرفت. علی به من نگاه کرد و گفت «میتونی هم ندیشها. کی به کیه؟ با کادوی مامان شریک شو یا ما.» «عصا رو چیکار کنم؟ اصلا بالاخره که چی؟»
مامان پیاز و گوشت را تفت میدهد. شیشهی رب را به علی میدهد که در آن را باز کند. نمیتواند. مامان که نزدیک است غذایش بسوزد، شیشه را باعجله به سمت بابا میبرد و او بازش میکند. بهار به صورت بابا نگاه میکند و میگوید «آقاجون قویه ولی بابا، کم قویه.» بابا کیف میکند. « آقاجون! شما دستتو تو دهن گرگ کردی؟» «کی گفت؟» بهار با اشاره، من را نشان میدهد. بابا خندهاش را جمع میکند و میگوید «آره بابا جان» «چرا؟» «بهم حمله کرد. یه پارچه دور دستم بستهبودم، کردم تو حلقش، بعد با اون یکی دستم خفهش کردم.» چشمهای بهار ازین بازتر نمیشد. «راست میگی آقاجون؟» بابا زیرچشمی نگاهش میکند، بلند میخندد و میگوید «نه.»
مامان چایی میریزد، علی، باقی چراغهای خانه را روشن میکند و آهنگ میگذارد. سحر به او چشمغرهای میرود و شمع هفتاد و سه را روشن میکند. کیک را روبهروی بابا میگذارم، نور شمعها، صورتش را نارنجی میکند. با خندهی پتوپهنی که گوشهی چشمهایش را حسابی چین میاندازد، میگوید «بهبه! تولد ماست؟» بهار شمعها را فوت میکند و دست میزنیم. بابا با وعده و وعیدهای مختلف، بهار را تشویق به رقصیدن میکند و آنوقت، طوری نگاهش میکند که انگار فقط بهار بلد است برقصد.
پاک همه چیز را فراموش کرده بودم. آهنگ که تمام میشود، مامان میگوید «سایهت کم نشه آقا. هزار ساله شی.» و یک کادو با کاغذکادوی گلگلی که باچسبهای نامرتبی بسته شدهاست را به بابا میدهد و کنارش مینشیند. بابا پیشانیاش را میبوسد و پیرهن را نمیپوشد. مامان، اندازهاش را بهتر از خودش میداند. بهار، کادویی که برای بابا خریدهاند را خودش باز میکند و کفشها را میپوشد.
همهی نگاهها به سمت من میچرخد. در مبل غرق شدهام و بقیه را نگاه میکنم. انگار معلممان از من درس پرسیده باشد و جواب را بلد نباشم. کمرم، خیس عرق شده. از جایم بلند شدم و گفتم «الان میام» قلبم تندوتند میزد، از خودم، از عصا، از تولد، از هفتاد و سه سالگی، از همه چیزمتنفرم. انتظار داشتم باهم حرف بزنند و فراموششان بشود اما ساکت بودند و منتظر. از زیر تخت بیرون آوردمش.هرکار میکنم نمیتوانم دوستش داشتهباشم. چشمهای گرگ در فضای کمنور اتاق، به من خیره شده و من، کمتوانتر از آن که خفهاش کنم. شکارش شدم. کادوپیچش نکردهام. در هیچ کاغدکادویی جا نمیشود. دلم میخواست زوزه بکشم. دستم را روی سرش گذاشتم و به زحمت، بلند شدم.
از اتاق بیرون میروم و به بابا نگاه میکنم. به هیچ چیز فکر نمیکنم و کلماتم را رها میکنم. «من برات عصا خریدم بابا» هنوز همه ساکت و بیانصافند. هیچکس به من تقلب نمیرساند. بابا به عصا خیره مانده و لبخند کمرنگی میزند اما دیگر گوشهی چشمهایش چین نمیافتاد. مامان با قهقهی بلندی، فضا را درهم میشکند و میگوید «سال بعدم براش سمعک بخرید پس.» من نخندیدم. علی دوباره آهنگ گذاشت و بهار، کلهی گرگ را از بین انگشتهایم بیرون کشید. آهنگ ریتم گرفتهبود. بهار عصا را با دو دست، بالای سر، میچرخاند و حسابی قر میداد. بیوعده، بیوعید. بابا نگاهش میکرد، خیره و با همان لبخند کمرنگ.