ویرگول
ورودثبت نام
زلان
زلان
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

اعتراف نامه

اگر قلبم را با چاقویی تیز نشانه رَوی و با قدرت دست هایت یک سر از بالا تا پایینش را بشکافی، از درونش بعد از لخته های خون و کمی غبار غم، دسته های گل سرخ بیرون می آید و هزاران صورتک آغشته به لبخند .

امروز بعد از مدت ها خوشحالم ... برای بودنم... فکر کنم دارم به ارتباط با آدم ها اعتیاد پیدا میکنم. مثل اعتیادم به شنیدن برای فرار از حس تنها بودن. باورت می شود؟ چیزی مثل جادو می ماند... همین نخ های نامرئی که پاهایمان را بند ِماندن می کند. اتصال به آدم ها و در نهایت فرود آمدن. تبلور احساسی شبیه گیر افتادن . مثل گرهی در فرش دستباف که کمالش جزئی از کل بودن ست. کوچکیِ گره در بزرگی فرش غرق ست... خودش از یادش می رود... نخی کوچک به محض آنکه با دیگران گره بخورد ،فرش می شود...

این روزها احساس میکنم دارم بین آدم ها بافته می شوم. هر چقدر نزدیک تر میروم احتمال رفتنم کمتر است. محبت با توجهی ساده از جانب دیگری می آید، از پارگی هایم می گذرد و به بعدی می رسد. اما من چه میکنم این وسط؟ یک هیچ کاره مطلق ... پر نمی شوم از محبت... انگار از درون پاره پاره م .قلبم سالها کویر بوده... تازه فهمیده می تواند برای دیگری هم بتپد...خوشحال ست که کم کم صدای آدم ها درونش پیچیده و حس ارزشمندی دارد از اینکه شایسته میزبان بودن ست.

تا چند سال، هر کتاب درسی که میخواندم نوشته بود از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است فلان کرد و بهمان شد و این شد که راه سعادت را پیدا کرد ... بعد با خودم میگفتم این هم شد دلیل پیشرفت؟ چون موجودی اجتماعی ست؟ همین و بس؟ پس من نااجتماعی چه میکنم این وسط؟

و حالا میبینم که در جمع بودن دنیایی می سازد که تماما با تنهایی متفاوت است. انگار با دیگران بودن تجربه زندگی در عمقی کمتر ست. دو سطح متفاوت برای زیستن. آن بالا درگیر درس و لباس و کی چه گفت و کی با کی بود و پول و پیشرفت و این پایین درگیر اینکه بزنم زیر همه چیز و بروم پی کار خودم. هنوز نمی دانم کدام منم. این آدم غمگین و پرسشگر در تنهایی یا آن من امیدوار در جمع که تازگی ها مرکز توجه شده ست... پوچی پنهان در هر چیز یا حس مشغولیت که سرم را گرم میکند...



این روزها در لحظه هایی که احساس خوبی از در میان بودن دارم، اندکی می ایستم و سعی میکنم آن حس را ثبت کنم یا حداقل مدرکی کنم ش برای وقت تنها بودن ،این گونه فریب ذهنم را نمیخورم که به وقت طولانی شدن نبودن آدم ها میگوید تمام زندگی همین است که میبینی. کسی نیست بیرون از اتاق، برای که زندگی میکنی؟ چرا نمیمیری وقتی تنهایی؟ و من مثل یک حیوان رام می شوم و می گویم همین ست که میگویی. بهتر ست بمیری تا تنها باشی!


این روزها هر چه به دلایل ماندن فکر میکنم جایی برای «من» نمی بینم. صرف بودن و ادامه دادن برای خود دلیل کافی برای ماندن نمی دهد . امید به دیدار مجدد آدم هاست که وقت تنهایی نجات بخش می شود.حس استمرار می دهند بین این قسمت های تنهایی که بعضی وقت ها انگار ته ندارد. در اتاق که هستم انگار تمام باهم بودن ها و حضور آدم ها خیال بوده ست. صبح که دوباره می آید به وجود شان ایمان می آورم. چشمم تا نبیند باور نمی کند. چشمم ظاهر بین ست و شکاک و عینیت پرست. بعد می گویند ندیده به دنیای نیامده و آفریننده ش ایمان بیاور!



چقدر زیاد حرف زدم! امروز در مسیر برگشت از دانشگاه به درد و دل و اعتراف آدم هایی که در همین یک هفته برایم گفتند فکر می کردم. چقدر خوب ست آدم یکی را داشته باشد که هر وقت خواست خودش را افشا کند و بعد برود مثل یک شخص متشخص زندگی را بکند. یک نفر که حس کنی گوش می دهد (حتی اگر واقعا گوش نمیدهد) و بعد اتمام حرف هایت، حرف مفت نمیزند. یکی که غصه نمیخورد و فقط در همان دقایق با «وای» و« آخ چه بد» و «می فهممت» همراهی میکند وبعد می رود خودش را پیش کسی دیگر خالی میکند و این چرخه تا ابد ادامه دارد...

امروز به این فکر میکردم که هر کس راهی برای اعتراف دارد، یکی همین نوشتن ، هر چند وقت یکبار چیزی میگویم و بعد میروم تا مثل آدم زندگی کنم. اگر حرف نزنم همه چیز گره میخورد و بین مه و لجن درونی خودم را گم میکنم. این شکافتن قلب و چسبیدن به آدم هاست که پاهایم را زنجیر زمین می کند، حسی از یکپارچه بودن با کلی بزرگ تر می دهد. ای کاش آینه ای داشتم تا در هر لحظه یادم رفت چرا بودن، کسانی که دوستشان دارم را در حال زندگی کردن می دیدم. اگر این طور بود کمتر بیهوده فکر میکردم و احتمالا بیشتر زنده می ماندم...


چون حال و هوای عید داره:

https://www.aparat.com/v/JdPfM

Nero forte _Slipknot _2019



اعتراف کردن:
اعتراف کردن:





آیا انسان موجودی اجتماعی ست؟اعترافدلنوشتهتنهاییslipknot
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید