با بیلی چوبی و شنلی سیاه رنگ کنار تختم ایستاده. هیبتش باریکه نور مهتابی را هم گرفته و اتاق پر از شبح های مواج شده. خیس عرقم زیر این قبر.یک پتو سنگین که روزها پُر کننده جای خالی آدم هاست و شب ها زره ضد اجنه. نشد خودم را به خواب بزنم. چشم های نیمه بازم را دید. دوست داشتم یک دفعه پتو را کنار می زدم و روی تخت می نشستم. با لبخند کله ام را میکردم زیر کلاه شنلش و میگفتم « من خیلی منتظرت بودم،بریم، میخواهم ببینم این همه که میگویند بعد ،بعدش چه می شود». بعد دست هایم را میگرفت و با هم از سقف اتاق میرفتیم بالای شهر. کنار ابرها. چراغ خانه ها خاموش و روشن می شدند و مردم را میدیدیم که روی زمین میگشتند تا نوبت آنها برسد. بعد میرفتیم بالاتر. جایی که همه محو می شدند و آن پایین فقط یک رشته نور باقی می ماند و توده دراماهای گره خورده بی اهمیت. اما اگر هیبت، مهربان نباشد چه؟ تا پتو را کنار بزنم درجا سر بیلش را فرو میکند در قلبم. می چسبم به دیوار کنار تخت. فرورفتن همزمان سه چنگک تیز فلزی و حس سرما وسط قفسه سینه م. گرمای خون روی سرمای آهن. تنم میشد آبشار خون و میخکوب روی دیوار جان می دادم. شاید هم دهانش را باز کند و کله م را ببلعد. با سه ردیف دندان تیز و حس معلق ماندن گردنم وسط گلوی یک موجود سیاه پوش بد هیکل...
هر دو بی حرکتیم. من منتظر یک اتفاق... و او منتظر گرفتن جانم. این لحظه های سکوت قبل از اتفاق های بزرگ رویایی ست . مثل لحظه دادن خبر مرگ یا فهمیدن نزدیکی مرگ. من تا به حال نمرده ام اما باید درخشان ترین لحظه زندگی باشد. خاله میگفت زندگی قبل از مرگ دوره می شود. احتمالا او هم تمام ۵۰ سال را دید. همان شبی که روی تخت دراز کشید و ما فکر میکردیم به اشباح مواج اتاق نگاه میکرده ست. خیره می شوم به توده های تاریک اتاقم. یادم می آید از تو. سر کارت گذاشتم. اما برایم گریه میکنی. چون فکر میکنی دوستت دارم. شاید هم دوستت دارم. همین که قبل از مرگ اولین نفر به خاطرم آمدی یعنی دارم. فکر میکنم به آدم های مهم، به آدم هایی که ندیدم. هیچ خاطره خوبی یادم نیست. حتی اسم ها هم یادم نمی آید. این هیبت هنوز ایستاده. زیر چشمی به صورتِ مخفی زیر کلاهش خیره م.خیلی زود آمد.چه میشد اگر مثل دفعه های قبل محو میشد و میرفت... دست راستش را آرام سمتم می آورد. بزرگ و داغ و اطمینان بخش ست. دست هایم را مشت میکنم. صدایم میزند:« ذهنت را نمی خواهی. بریزش دور. ازین جا به بعد قلبت مهم ست...»
روی هوا شناور می شویم. به پهلو خوابیده م. با یک پتو سنگین روی تنم. همان که فکر میکردم محافظم در برابر مرگ ست.هر لحظه سبک تر میشوم .مثل هوای داخل شیشه . از سقف اتاق می رویم بالا. جایی کنار ابرها. مردم را می بینیم. دنبال خودشان میگردند. می رویم بالاتر. نزدیک ستاره ها. می شمارم؛ یک... دو... سه... سرمای هوا درونم را خنک میکند...
*نوشته بالا برداشتی از موزیک پایانی فیلم Fight club بود. امیدوارم ازش لذت ببرین .راستی اگر نظری داشتین خوشحال میشم برام کامنت کنین:
Name: Where is my mind | Band: Pixies