الان میفهمم
الان میفهمم چرا میگن بزرگ شدن ترسناکه
وقتی همه بچه ای میگذری مدام به فکر یک اسباب بازی جدیدی
اما وقتی بزرگ شی
همه چیز فرق میکنه
لامصب این دوران یه جوریه که میخواد رو زمین کشتی خاکت کنه
فقط کافیه یه فکر کوچولو بیاد تو سرت یه جوری با همون میزنت زمین که ندونی از کجا پاشی
هنوز دو سه سالی از اون روزی که فهمیدم نمیگذره
روزی که توی دفتر قهوه ای نوشتم دیگه نمیخندم دیگه از ته دل نمیخندم
دیگه از ته دل نمیخندم تا از اعماق وجودم گریه نکنم
من هر بار خندیدم و هر بار شاد بودم
قسمت و قدر و الهی جوری اشکمو در اورد که زخماش هنوز بسته نشده و چرک میده
مگه من چند سالمه ؟
مگه یه دختر 20 ساله چه قدر میتونه خود ساخته باشه که بر بیاد از پس این همه مشکلات
میدونی همیشه فکر میکردم دنیای من
مشکلات من فقط دور تو هستن
میدونی چی میگم
یعنی بزرگ ترین درد توی دنیا رو دوری از تو حس میکردم
انتظار اومدن تو حس میکردم
اما چرا من به هر چی فکر کردم و بابتش از خدا تشکر کردم ازم گرفته شد
مگه نمیگفتن تشکر کن تا زیاد شه
پس من چرا دارم همه چیزمو از دست میدم
پس چرا من شکل سیبل تیراندازی شدم
پس چرا همه تیر انداز ها ماهر شدن و قلبم و هدف میگیرن
بس نیست
بس نیست این همه درد برای زینب بی چاره
من چند بار باید بی حس شم
باید بی همه کس شم
چند بار باید توی خودم بمیرم
توی هر بار خندم بمیرم
چرا همه سختی ها مال من
چرا همه درد ها مال من
کجا وقتی داشتی منو درست میکردی بهت قول دادم همه درد های روی زمین مال من
که حقم این شده
که حقم این شده که دلتنگ همه اعضای خانوادم باشم و مجبور به پایکوبی باشم
کجا بهت قول دادم هر چی شد محکم باشم و خم به ابرو نیارم
کاش یه لحظه منو ببینی که دارم توی بغض و کابوس های شبونه خفه میشم
و هر روز با یک لبخند مهمانداری به همه سلام میکنم
به خودت قسم که کم اوردم
نه یکم
نه یه ذره
یه دنیا
یه خدا کم اوردم
نه پاهام نه دستام نه هیچ کدوم از اعضای وجودیم حال راه رفتن ندارن
دلم یه دست میخواد که هولم بده
هولم بده به اون بالا
بی درد بی خونریزی و با ضمانت