خورشید غروب میکرد، نگاه کردم و اشک ریختم. به شکوفههای سفیدصورتی در باغ بهشت، گلهای یخی روی پله نگاه کردم، اشک ریختم. آواز بلبلها را شنیدم، سرم را گذاشتم روی مزار پدربزرگ، اشک ریختم. از پنجره دیدم گربهای روی دیوار دارد پنجهی دست راستش را میلیسد. اشک ریختم. مادرم در پایان شب مطمئن شد که خواب هستم رفت و در را بست، نشستم کف زمین و اشک ریختم.