داستان کوتاه دختر دانشآموز از کتاب #متاسفیم از... اثر دینو بوتزاتی رو انتخاب کردم چون واقعا به دلم نشست و هم اینکه آخرش برام خییییلی گُنگه، یک اینکه خواستم شما هم لذت ببرید دو اینکه اگر آخرش رو متوجه شدید برام کامنت کنید. ممنونم
دکتر تولیّو رِبِسکی، در حالی که جلوی خانه بیماری از ماشین پیاده میشد، برای تماشای دختر جوان بسیار زیبایی که داشت جلو میآمد درنگ کرد.
ماهها بود که دیدن چنین زیبارویی برایش پیش نیامده بود. آن چهرهای که هنوز ترکیبهای ناب کودکانه را داشت و از امیدهای مزموزی میدرخشید، او را به طور مبهمی به یاد چیزی میانداخت، او با خود گفت: «ولی من که قبلاً هیچوقت اون رو ندیدم». دختر در همین اثنا در حال عبور با لبخند دوستانهای به او سلام کرد، مرد بالاخره با بازشناسیِ دخترِ دوست قدیمیاش «استراتزدی» که تا دیروز به نظرش دختربچه میرسید، جواب داد: سوفیا! و به خاطر تشویش شرحناپذیری، سرخ شد.
دختر جوان، خدا میداند چرا! او هم سرخ شد. تولیّو: ولی میدونی، تو رو نشناختمت؟ تو دیگه یه دختر خانم شدی و مدرسه؟ امسال سال چندمی؟ سوفیا گفت: سال دوم دبیرستان.
تولیّو که گلایههای دوستش را به خاطر آن دختر خنگ و تنبلی که اصلاً حال درس خواندن نداشت، به یاد میآورد. پرسید: خب، و از پسش بر میای؟ سوفیا با هیجان جواب داد: اوه بله، امسال وضعم خیلی بهتره.
تولیّو: بالاخره شروع به درس خوندن کردی؟ ( و در ضن درون مرد اغتشاش عجیبی از اندیشهها شکل میگرفت: چه تغییر گیرایی، مخلوقی برای عاشق شدن، کاش بیست و پنج سال کمتر میداشتم. خب آره، هنوز یه دختربچهست )
سوفیا: اوه نه، نه کاملاً درس خوندن که کاملاً نه. تازه امسال کمتر از حد معمول، به هر حال...
تولیّو: لابد معلمهای با گذشتتری داری
سوفیا: نه نه معلمها همیشه همونان.
تولیّو: منظورت چیه؟!
سوفیا: نمیدونم، مسلماً یه بخت و اقبالی دارم...
تولیّو: در تموم رشتهها؟
سوفیا: جز در ریاضیات
تولیّوبا لبخندی غمگین گفت: شرط میبندم معلم ریاضیاتت یه خانومه
سوفیا: بله یه خانومه و خندید ولی شما چطور حدس زدین؟