وقتی دل میشکند، تعادل سخت میشود. به سمتی میرویم که شاید اگر صبر میکردیم و فکر، نمیرفتیم.
تصویرها تار میشوند و درست نمیبینیم، نشانههای راه، میانِ خرده شکستههایِ برخاسته از دل گم میشود.
در این میان به دوستی زنگ زدم که در شهر دیگریست، در راه فرودگاه بود، گفتم: باید میرفتم نمایش {پدر} را میدیدم که سر از ساختمانی ویرانه که بارها روی سرم آوار شده بود درآوردم و دیگر راه برگشتی نیست.
در آیینه به خود نگاه کردم، سنگین بودم، بارهای سنگین بسیاری روی دوشم بود و من ناباورانه آن را حمل میکردم. اما جسمم...
شانههای نحیف و لرزان، بدنی زنانه که میخواهد خود را بِدَرد، پاهایی که میخواهند بدوند به ناکجا... کجا؟
آدم دلشکسته میتواند دق کند.
یکشنبه ۳۰ مهر ماه ۱۴۰۲