خوردم زمین. سخت و محکم. نزدیک غروب بود. تنها بودم میشنوید؟ تنها...
یکی دو نفر از کنارم رد شدند. شبحی آشنا که دورتر ایستاده بود، نگاه گذرایی کرد و غیب شد.
نگاهم به جای خالی شبح آشنا در حالی که چشمانم تار میدید خشک شد، زنی به سمتم آمد. بارانی قرمزی تنش بود. با لحن گرمی گفت خانم خدا به شما رحم کرد. اشکم را پاک کردم لبخند زدم از خجالت خندهام گرفته بود. سعی کردم کیف و وسیلههایم را جمع کنم.
زن گفت: خانم شما بیایید روی این نیمکت بنشینید، حالتان جا بیاید، من اینها را جمع میکنم. تشکر کردم و رفتم به سمت نیمکت. گفت میتواند برود برایم آب یا آب میوه بگیرد. تشکر کردم. گفتم احتیاجی نیست.
کمی با فاصله کنارم روی نیمکت نشست، برگهای خشک به شلوارم، کف دستهام و موهام چسبیده بود آهسته پایم را روی پا انداختم و آنها را جدا کردم زن کمک کرد و برگها را از روی موهام برداشت.
بدیهیست که پاهام کبود شده باشد، صدای زن آمد: اینجایی هستی؟ با صدایی گرفته گفتم: بله
گفت: بهت میاد جنوبی باشی، شاید هم هندی... لبخندی زدم و سری تکان دادم، وقت رفتن بود بلند شدم هوا سردتر شده بود شاید هم من سردم شده، از زن با بارانی قرمز تشکر کردم.
میلرزیدم و لنگ میزدم...