شیرین
شیرین
خواندن ۱ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

نوشتن

بنویس، بنویس، بنویس، بنویس... صدایی که این روزها مدام در ذهنم فریاد می‌زند اما فریادی که انگار از ته چاهی تاریک بلند می‌شود مانند این که بختکی سیاه روی قلمم افتاده و اجازه نمی‌دهد دوباره بنویسم...

امروز عصر به پیاده‌روی رفتم دوست داشتم سری به فروشگاه لوازم تحریری پاریز که بیش از این در ویرگول، درباره‌اش مفصل صحبت کرده‌ام؛ بزنم اما هوای شهر من سرد و خشک بود و ابری... ترجیح دادم فردا از پاریز دیدن کنم و یک مداد و پاکن بخرم. هوس بستنی کرده بودم با اینکه پاهایم می‌لرزید اما در پارک نشستم و بستنی خوردم طوری که انگار اولین بار است طعم بستنی را می‌چشم...

در پیاده‌رو که قدم می‌زنم زمین یخ زده را می‌دیدم که چند تکه پوست پرتقال به آسفالت رنگ بخشیده‌ بود، جلوتر پاکت سیگاری بود که سیگارهایش معلوم نبود هرکدام در چه حالی و به چه دلیل دود شده بودند به ساعتم نگاهی انداختم و سرعتم را بیشتر کردم سوالی در ذهنم مطرح شد(دغدغه‌ت چیه؟) سریع یک کلمه به ذهنم آمد

آزادی

همزمان دسته‌ای پرنده که در ارتفاع بالا پرواز می‌کردند از بالای سرم رد شدند و آن‌طرف‌تر یک هواپیما در افق محو شد...

نوشتننویسندگیداستانقلمقدم زدن
کوه باش و دل نبند/ اینستاگرام: ezatii.z
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید