ما عاری از عشقیم. ما همان برکه ی بی رمقی هستیم که از پذیرایی سنگ های مهاجم بیزار است . در سیاه ترین حفره های ماه سکونت داریم و به جای تماشای سقوط ستاره ها به تماشای سقوط نهنگ های مرده در اسمان مینشینیم.
غم را نفس میکشیم و گاه اشک ها ، محزون و خاموش، گونه هایمان را میبوسد، خسته از این حیات تحمیلی، اخرین سیگارِ نمناک را دود میکنیم و روی کاناپهی خاک گرفته تمام میشویم.
بیا در سکوتِ دشت ها، مانند پروانه ی های آبی باشیم
من دستت را بگیرم و تو، ریشه کنی در این تن
در قلبی که سرشار از جسد است، تو نورِ سفید من
بیا سبزه باشیم، تا هر بادی مارا برقصاند
بیا فرار کنیم از تاریکیِ سهمناکِ این روزها
بیا در شکنجه ی زمان معلق بمانیم
بیا نور باشیم
بیا رنگ باشیم در این خاکستریِ فراگیر شده
آواز باشیم، ازاد، بی پروا