او را نه تنها دوست داشتم، بلکه تمام ذرات و سلول های تنم او را می خواستند، مخصوصا میان تنم، چون نمی خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف لغات موهوم عشق و علاقه واللهیت پنهان بکنم.
قدِ بلندش، موهای به پشت بسته، چشم ها، چشم های رویایی اش که از دور برق میزدند و روحم را می جوییدند.. آن چشم ها دریچه ای رو به روحم باز می کرد، لب های اناری رنگش، دست های زخمی ای که با آن بوکس کار شده بود و سیگاری که لای انگشتان دست راستش خاکستر می شد، لبخندش، آه.. لبخندش رویایی بود، خودش هم یک رویا بود، یک رویایِ شیرین، یک جرقه، یک مکث، یک تپیدن.