در سایههای بیکسی، کس نمیبیند مرا
در جویبار لحظهها، جایی ندارم بیبها
در سایهها و لحظهها، کس نمیخواهد مرا
یارم مرا پس میزند، انکار میدارد مرا
_گویم چرا پس میزنی؟
گوید مپرس
_گویم چه تقصیر است مرا؟ من دوست میدارم تو را
گوید که وای از دست تو، اینگونه اصرارت چرا؟
من دلبری دیدم که او با چشم جادو میکند
سیمینبری دیدم که با غمازه شیدا میکند
از تو سَر است دلبرم، زین پس در آغوشش روم
سیر است دیگر کام من از چهره و گیسوی تو..
_ناگاه دردی بر وجودم برنشست، قلبم شکست
دیگر نفهمیدم چه شد، سوی چشمانم برفت
خندهای بر لب زدم، با صدای مردهای گفتم که من.. میروم پروا مکن
زین پس تویی و دلبرت
با او بگوی و شاد باش
با او بزی و مست باش
من نیز زین پس مردهای با حرکتم، عاشقی بشکستهام، با غروری مردهام
تنها همین بس که ز دور خوشحال میبینم تو را
با اینکه بد کردی به من
من دوست میدارم تو را...
#به_وقت_عشق