زیبا حیدری
زیبا حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تلخیِ یک حقیقت چسبناک!

جعبه را می‌گذارد روی میز و با لحنی پادرهوا میان غم و ناامیدی می‌گوید: " یک بسته‌ی صدتاییه ولی خیلی زود تمام می‌شه"

تعجب نمی‌کنم.

تکیه می‌دهم به صندلی و تجسم می‌کنم هر شب یک قرص می‌اندازد بالا تا به عشق و عاشقی مبتلا نشود. شبی یک قرص "لاو استاپ" کم نیست!

عوارضش هم شب و نصفه‌شب از خواب پریدن است. خواب می‌بینی که داری دست‌وپا می‌زنی توی یک عشق بزرگ! قلبت شعله می‌کشد و دستت به جایی بند نیست!

بهش می‌گویم: "خب عاشق بشی راحت‌تر نیست؟! این شرایط که صدبار از شکست عشقی خوردن نابودکننده‌تره؟!"

پوف محکمی بیرون می‌دهد: " چرا همیشه عادت داری حقیقت رو تف کنی توی صورت آدم؟!!" و با دستمال کاغذی پیشانی‌اش را خشک می‌کند!

دانه‌های عرقِ روی پیشانی‌اش را می‌شمرم، قطره‌های براقی که یکی یکی از شقیقه‌اش می‌چکند و از کنار گوش‌هایش سرازیر می‌شوند!

می‌گویم: " اگه یه روز عاشقم بشی چیکار می‌کنی؟"

دست‌وپایش را گم می‌کند، حالا دیگر فقط پیشانی‌اش عرق نمی‌کند، تمام وجودش در حال آب شدن است، عین یک بستنی، کف آسفالت!

و من همان‌طورکه به صندلی تکیه داده‌ام نگاهش می‌کنم.

تمام وجودش ذره ذره ذوب می‌شود!

آخر سر، من می‌مانم و حقیقتی نوچ پخشِ زمین که دست و پای هر رهگذری را چسبناک می‌کند!

داستانداستان مینی‌مالسورئالیسمعشق
یک نویسنده‌ی محتوا که در اینجا از روایت‌ها، تجربه‌ها، داستان‌ها و خواندنی‌هایش می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید