بابا به دوستش سپرده بود چند تکه از وسایل کارش را از آبادان برایش بفرستد. جعبهی وسایل را که باز کردیم بوی آبادان پاشید توی صورتمان!
مامان گفت: "وای! بوی آبادان میده!" و صورتش مچاله شد توی هم!
من و شیوا خندیدیم و یک آرهی کشداری گفتیم که تهش رسید به خاطرات گرما و جنوب!
حالا چند روزیست که یکی از اتاقهایمان آبادان است. مامان درِ اتاق را محکم میبندد که یکموقع سیل عظیم خاطرات ویرانمان نکند!
اما بابا هرازگاهی میرود توی اتاق!! نمیدانم شاید کمی توی خیابان شاهپور قدم میزند. بعد، از امیری میپیچد به سمت بازار کویتیها و یکراست میرود مغازهاش! نمیدانم!