Ziba Jahangiri
Ziba Jahangiri
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

هدیه♡

درد تا پشت پلکهایم آمده بود.نمیتواستم چشم هایم را باز کنم.


نور اتاق اذیتم می کرد.دستم را سد چشمانم قرار دادم، آرام زیر لب آرزو را صدا کردم .


صدای پای کسی را نزدیکم شنیدم.

دست سردم را در دستان گرم اش گرفت‌.


عاطفه بود. با چند بار پلک زدن توانستم او را واضح تر ببینم.


چشمانش یک کاسه خون شده بود. هنوز رد اشکهایش در صورتش پیدا بود، آرام پیشانیم را بوسید و گفت :هیچی نیست عزیزکم، من پیشتم بخواب.


اما خوابم نمی آمد، دیگر از حالت گیجی در آمده بودم،


بلند شدم نشستم و گفتم؛ من باید برم !


عاطفه شوکه شده پرسید: کجا می خوای بری ؟


حالت خوب نیست! بریده بریده گفتم "آ آ آ رزوو"


محکم بغلم کرد. آرام در گوش ام گفت: نرگس من! یادت نیست دیروز خاکش کردند.


اون دیگه پیشمون نیست.


با شنیدن این حرفِ بغض دارش، به گریه افتادم.


حقیقتی باورنکردنی که قلبم را مچاله می کرد،


آنقدر زار زدم که دوباره در بغل عاطفه خوابم برد..‌‌.

بعد از چند روز هم که گذشته است. هنوزباورم نمی شود که دیگر آرزو را ندارم.


وقتی که کمی حالم بهتر شد با عاطفه به خانه آرزو رفتیم.


به اتاقش رفتیم، مثل روزهایی که سه تایی آنجا درس میخواندیم وبه سر و کله هم می زدیم.


بغض سنگینی گلویم را فشار می داد.

تک تک لحظهاتمان به یادم آمدند.


آنجا از مادرش فهمیده بودیم که آرزو قبل از مرگ اش کارت اهدای عضو گرفته بود و قلب مهربانش را بعد از آن تصادف لعنتی در همان بیمارستانی که برده بودند به دخترک جوانی اهدا کردند!


مادر آرزو می گفت: اوایل دلم نمی آمد قلب اش را به کسی بدهم اما این خواست آرزو خودش بود.


آدرس آن دخترک جوان را از مادر آرزو گرفتم و قرار است فردا با عاطفه به دیدنش برویم.


حس اینکه آرزو زنده نیست اما قلب اش درون سینه کسی دیگر است مرا به وجد می آورد .


انگارکه میخواهیم به دیدن خود آرزو بروم ...


به همراه عاطفه به دیدن دخترک جوان رفتیم.

خانه اشان از آن خانهای قدیمی است که یک حیاط پر از گل و درخت و یک حوض آبی زیبا درونش خود نمایی می کرد!!


چه حس خوبی می دهد!

این خانه آرامش عجیبی دارد، صدای قدم های دو نفر را از پشت سرمان می شنویم .


ازکنار حوض بلند می شویم و دخترک جوانی به همراه پیرزنی با چادر گل دار و صورتِ پر از مهربانی و لبخندش را می بینیم که به سمت ما آمدند‌.


هردو با مهربانیه زیاد احوالاتمان را می پرسند و ما را به داخل تعارف میکنند.


اما همانجا برروی تخت کنار درخت گردو می نشینیم‌.


از دیدن دخترک اشک در چشمانم جمع می شود .

چه صورت معصومی دارد عین آرزو !


انگار که ارزو بجز قلب اش تمام معصومیت و مهربانی چهره اش را هم به او اهدا کرده است .

حس میکنم آرزو در میانمان است .


دلم میخواهد دخترک را بغل بگیرم و صدای قلب اش را با ولع تمام بشنوم.


خودش را به من و عاطفه نزدیک می کند و می گوید از وقتی مادر آرزو جان زنگ زدند، که شما میخواهید به دیدنم بیاید منتظرتان بودم .

عاطفه هم انگار از او خوشش آمده است.


هردویمان را بغل می کند و سرش را نزدیک می آورد و می گوید من مدیون آرزو هستم! او به من زندگی دوباره داده است .

دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و محکم بغلش کردم و اشکهایم لباسش را خیس کرد .


صدای شنیدن قلب آرزو در سینه آن دخترک خوش رو به من جان دوباره می داد.


انگار ک آرزو را بغل کرده ام.


انگار آرزو با این کارش به ما فهماند، که میشود بعد از مرگ‌هم یادت جاودان بماند !

می شود جور دیگری با این دنیا وداع گفت.


اری می شود از بزرگترین نعمتی که خدا به ما هدیه کرده است بگذریم و به دیگری ببخشیم !


او بزرگترین درس زندگی را به من و عاطفه داد. و به ما فهماند باید مهربان باشیم به سبک مهربانی خدا.


می توان مرگ را بستر زندگی تعبیر کرد !


آرزوی من تو همیشه در قلب مان در جای خودت باقی می مانی همیشهِ همیشه....♡

داستان کوتاهمرگزندگی دوبارهاهدای عضو
♡با همه آلودگی ام دوستت دارم حسین♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید