اینجا هوا ابری است. پنجره باز است. باد میوزد توی ساختمان به همراه صدای عزاداریهای شب تاسوعا که از حسین و ابوالفضل میگویند و حالا مانده تا برسد به دل زینب.
به من میگویند اینقدر از غم ننویس و مثل مجریهای اول صبح، با صدای بلند بخند و چشمان غمگینت را پنهان کن!
تصمیم گرفتهام که با ماتم خداحافظی کنم و بروم در یک فضای زیبا که آسمانش آبی است با ابرهای بزرگ سپید و پر است از صدای برخورد آب با ماسههای سپید شنی، زندگی کنم.
بگذار کمی گذشتهها را دوره کنم، عشقها، ماتیکهای قرمز و لبخندها را.
آن روزها که عاشق بودم همیشه به همین ساحل زیبای روشن آفتابی فکر میکردم، به روزی که با او میرفتیم به آن ساحل ناشناخته که از دست توریستها در امان مانده بود و مثل دو انسان اولیه با هم زندگی میکردیم، خانه میساختیم، میخوابیدیم و گذر ابرها را تماشا میکردیم و شب که میشد گذر شهاب سنگها را، بدون هیچ کلام اضافهای.
یک روز در ملا عام قلبم را دو دستی پیش کشش کرده بودم، نه بگذار دقیقتر تعریف کنم؛ روبهروی هم بودیم، من نشسته بودم روی صندلی و منظره کوههای زیبای مرتفع البرز در برابر چشمانم بود، چشمانم را که گرداندم او با فاصلهای حدود ۱۰ متر روبهرویم ایستاده بود. او را که دیدم، فهمیدم که عاشقش شدهام و دستهایم عشقم را لو دادند. یکی از آنها به قلبم کوبید و دیگری آن را برایش پرتاب کردم. با آنکه دور بود یادم هست که هوش از سرش رفته بود، آخر خودش عاشقم کرده بود. سرش انگار که شل شده باشد به عقب رفت و به آسمان نگاه کرد اما هرگز قلبم به او نرسید.
از او جلو زده بودم، با سرعت نور میخواستمش و همین بود که از دست هم رفتیم. بعدها فهمیدم سرعت پرتاب قلبم را اشتباه محاسبه کرده بودم و نه فقط قلبم به او نرسیده بود که از او گذشته بود و ما مانده بودیم و قلبهای بیصاحابمان.
چندین سال از این داستان میگذرد. از آن موقعی که همیشه در خیال در همین ساحل شنی سپید با او قدم میزدم و پوستم را میسوزاندم و هوای تازه زندگی را با همه وجودم به درون میکشیدم. زندگی آن روزها شیرین و رویایی بود، ماتیک سرخی که هر روز جلوی آینه میزدم، زیباترین لباسهایم را تنم میکردم و همه نفسهایم را به بوی عشق عطرآگین. آن روزها صدای موسیقی از داخل کیفم میپیچید توی سیمهای نازک هندزفری و میآمد داخل مغزم و من مست و شاد در ازدحام خیابانها و مردم عصبی با همان لبهای سرخ به آدمها لبخند میزدم و منتظر میماندم که روز دیدار برسد. وعدهگاه ما همیشه همان ساحل رویایی بود با باد خنکی که با استفاده از قایم شدن آفتاب پشت ابر، لابهلای موهایم میدوید.
امروز یک دفعه دوباره باد وزید و صدای زنگ خانه ما به صدا در آمد.
یک عالم آرزو یک دفعه آمده بودند پشت در خانه، شاکی و ناراحت که بس است دیگر، گذشته را رها کن، کمی به ما برس که در حال پوسیدنیم. حالشان هیچ خوب نبود. همهشان را فراموش کرده بودم؛ آن ساحل زیبا را، آن ماتیکهای قرمز را، دوربین لایکا و دوچرخه قرمزم را، آفتاب و پوست سوخته و صدای گوشنواز دریا را.
قول دادم برایشان وقت بگذارم و پنجرهها را باز بگذارم تا یک وقت پشت در نمانند و اگر در بسته بود بتوانند از راه پنجرهها بیایند سراغم و نگذارند غمها، نرسیدنها و ترسهایم، ماتیک قرمزم و از همه مهمتر لبخند زیر آن را از من بگیرند
حالا ساحل شنی آمده است پیشم، صدای باد لای نخلها میپیچد و مرغ آمین میخواند. آرزوهایم حالشان بهتر است و کمی به آینده امیدوار شدهاند. میبینم که پاهای برهنهام روی ساحل شنی سپید میدوند و میدوند و میدوند و باد موهایم را نوازش میکند:
آخرش قشنگه، وقتی که دست تکون میدی و
این دلی که تنگه، اونو با دست نشون میدی و
اون شبای بعدش، آخ اون شبای بعدش
میمیره تو دوری، این دل بیصاحاب تو غم و
دیوونه نبودی، من عاشقت نمیشدم و
نکنی تو ترکش، چه جوری بگم بهش
آخرش یه من میمونم یه تو