زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

زندگی یا مرگ، هر کدام که شد

این دو سه روزی که علائم شبه کرونایی به سراغم آمده است، هیچ ککم نمی‌گزد. واقعا چقدر زندگی اهمیت دارد که مردن اهمیت داشته باشد؟ نه اینکه زندگی چیز بدی باشد بلکه خیلی هم می‌تواند خوب و زیبا باشد اما مرگ هم نباید چیز بدی باشد، حتی اصلا به آن فکر نمی‌کنم، نه به فردا نه به روزهای بعدش؛ یعنی راستش را بگویم فکر می‌کنم اما مثل صحنه تئاتری فقط نگاهش می‌کنم، خودم را روی تخت بیمارستان نگاه می‌بینم که خوبم و بعد خوب‌تر می‌شوم و فقط کمی سنگینم و باز خودم را روی تخت بیمارستان می‌بینم که حالم بد می‌شود، بدتر از چیزی که تصورش را می‌کردم، خوش شانس هستم و به من دستگاه اکسیژن می‌رسد ولی کفاف نمی‌دهد، ریه سنگین می‌شود، نفس‌ها تنگ می‌شود، سطح هوشیاری به‌تدریج پایین‌تر می‌آید، آدم‌هایی می‌روند و می‌آیند ویک سری چیزها را چک می‌کنند و من یک لبخند رنگ و رورفته تحویلشان می‌دهم و یک روز صدای ممتد چیزی می‌اید و مثل همان چیزهایی که تعریف می‌کنند، تونل و نور و سبکی و خلاصه خداحافظ شما، همین به همین سادگی.


سناریوهای مختلف فرقی به حالم ندارد، حتی بدم هم نمی‌آید بروم بیمارستان و سطح هوشیاری‌ام را تا حدودی از دست بدهم و در آن حالت خلسه خاصی باشم که آدم درک درستی از شرایط ندارد، توی سِرُم انواع و اقسام داروها و مسکن‌ها را بریزند و تو هم درد خاصی حس ‌نکنی البته اگر دوایش موجود باشد. خوبی دیگرش هم این است که مراسمی برایت برگزار نمی‌کنند، خیلی ساده و مختصر می‌برند چالت می‌کنند توی یک گودال عمیق و تمام. فقط یک عده آدم بیچاره به دردسر می‌افتند، فقط بدی‌اش این است و گرنه واقعا مرگ ترس دارد؟ من که گمان نمی‌کنم، سوال هم نمی‌کنم چرا، مگر من آمدنم به خودم بود که رفتنم به خودم باشد که به قول شاعر:

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/ آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

زنده ماندن در این شرایط سخت‌تر است، هی بلاتکلیف، هی سرت توی گوشی و لپ‌تاپ و کتاب و خیلی وقت‌ها هم سرت توی رختخواب و کلی فکر برای آینده نامعلوم. می‌گویند که آدم موقعی که می‌میرد خودش را با آنچه می‌توانسته بشود، مقایسه می‌کند و حسرت می‌خورد، در این باره واقعا حدس خاصی ندارم، شاید می‌توانستم بهتر از چیزی که انجام دادم زندگی کنم اما به قدر توان خودم تلاش کردم، همین بس است دیگر. مگر قرار بود چه کار خارق‌العاده‌ای انجام می‌دادم که ندادم؟ هیچ. معصوم و بیگناه هم نبودم خیلی جاها اشتباه کردم که به نظرم طبیعت آدمی است و اگر نمی‌کردم انسان نبودم و اگر خدایی باشد با این مفهومی که ما در ذهنمان داریم حتم دارم که توبیخم نمی‌کند، اتفاقا باید یک مقدار مهربان رفتار کند و از سر رافت بگوید که باشد بیا برو بالاخره کارهایی کردی که خوب بودند‌ یا لااقل این امیدواری را بدهد که خوبی‌هایش بیشتر از بدی‌هایش بوده است. پس حالا برو استراحت کن عزیزم، یکم بخواب و بعد که خوب و سرحال بیداری شدی بگو که برنامه‌ات برای آینده چیست؟ البته اگر زمان در دنیای دیگر (با خدا یا بدون خدا) معنی داشته باشد. فقط دلم می‌خواهد همه چیز بهتر باشد، سبک‌تر باشد، روان‌تر باشد، دوباره گرفتار خورد و خوراک و معاشمان نکنند، بگذارند رویا ببافیم، بی‌خیالی کنیم، سبک باشیم، بخوابیم و زیبایی‌هایی باشد که بشود تماشایشان کنیم مثل همین طبیعتی که در این کره خاکی داشتیم و قدرش را ندانستیم. از دنیا فقط دلم برای آسمان و اجرام آسمانیش تنگ می‌شود. برای آفتاب و مهتاب و ابرها و بازی نور و سایه‌ها.

اگر حسرت چیزی را بخورم این است که به قدر کافی کاهلی نکرده‌ام، بی‌خیال نبوده‌ام، حرص و جوش بیهوده خورده‌ام، سبک و راحت نبوده‌ام و همین. بس است، تلاش بس است، زندگی باید مثل آب روان باشد، زندگی باید مثل نوشیدن آب از یک چشمه باشد، این دست و پا زدن‌ها که اسمش زندگی نبود.

به هرحال گمان نمی‌کنم که رفتنی باشم اما اگر حسرت‌هایم همین باشد که الان به آن فکر می‌کنم از این به بعد دوست دارم که بی‌فکر و خوش‌خیال باشم و از اندیشه آینده، معاش و تلاش‌های پا در گل خودم را خلاص کنم، سبک شوم خیلی خیلی زیاد و از زیبایی‌های دنیا لذت ببرم، یک کنج دنج، یک آسمان آبی آفتابی و اندکی خوراک و خیالی آسوده؛ اگر زندگی بگذارد.

کروناکوید19مرگترسزندگی
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید