زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

غم ویرگول شادی

حالا یک سال گذشته است از مرگ امیر و از نوشتن من در ویرگول!

نوبتی هم باشد، نوبت نوشتن است. یکسال پیش یکی از همین روزهای شهریور بود که اولین پست خودم را برای تحمل رنجی که از مرگ امیر نصیبم شده بود، نوشتم. رنج شلاقی دستش بود که می‌زد و از خواب می‌پراندم و می‌کشاندم پای میز و صبح‌ها با چشم‌های باد کرده وادارم می‌کرد از مرگ و خواب بنویسم.

کبوتر پشت پنجره
کبوتر پشت پنجره

یک سال گذشت. چند روز پیش مراسم سالگرد را برگزار کردیم. داغ همه‌مان تازه تازه بود اما همگی آرام بودیم و انگار که هولناکی مرگ دیگر آشنا شده باشد، داغ تازه‌اش را پذیرا بودیم. مادرم برخلاف وقار همیشگی‌اش آنقدر مثل بچه‌های کوچک هق‌هق و گریه کرد که باورش برایم سخت بود یا شاید هم مرگ همه ما را آن‌قدر بزرگ کرده بود که مثل بچه‌ها، خودمان باشیم و بشینیم و زار بزنیم و از گریه کردن نترسیم و غصه و یکدیگر را در آغوش بکشیم.




اولین شب ماه محرم است؛ ماه عزاداری حسین و کربلا و مرور همه غم‌های عالم، سرهای بریده، خیمه‌های سوخته، لب‌های تشنه، جوی روان خون‌ها و دست‌ها و گلوهای بریده... هرگز نفهمیدم چیست که این چنین روح ما را به سمت سوگ و سوگواری می‌کشاند؟ امروز همه سرکار لباس سیاه پوشیده بودند (به جز من!)؛ خیابان هم پر بود از آدم‌هایی که لباس سیاه پوشیده بودند و همه جا مراکز عزاداری برپا بود. سوگ و عزاداری انگار که بخش مهمی از زندگی ما شده است. نمی‌خواهم که قضاوت کنم: باری ما این گونه‌ایم که هستیم و حتما دلایلی وجود داشته است که چنین به عزاداری علاقه‌مندیم، شاید مردم این سرزمین در مسیر تجربه تاریخی‌شان بهتر دیده‌اند که با تقدیر ناساز و ناکوک روزگارشان بسازند و در عوض با مرثیه و عزاداری خودشان را آرام کنند همان‌طور که هندی‌ها با هر بهانه‌ای جشن می‌گیرند و بدبختی‌هایشان را فراموش می‌کنند.

پیش از این عزاداری بیزار بودم، از بهشت زهرا، از مرگ و عزاداری و اکنون فکر می‌کنم شادی و غم اگر واقعی و عمیق باشند از جنس هم می‌شوند مثل زن و شوهری که با هم پیر می‌شوند، جنسشان آرام می‌شود و شبیه هم. زمان می‌تواند کارهای عجیب مخصوصی بکند، چوب جادوی طلایی‌اش را درآورد، بچرخاند و لبخندی را با اشکی ترکیب کند و غمی شیرین را تحویلت دهد. به نظرم کارش قشنگ است، مثل رقصیدن باله‌رین‌ها، روی نوک پاهایشان، مثل راه رفتن روی طناب بندبازی، مثل همه کارهای محال. زمان همه کارهای محال را ممکن می‌کند.

https://soundcloud.com/daalband/dancing-my-song

راهت را ادامه می‌دهی، لبت می‌خندد و ته چشمانت غمی فراموش نشدنی می‌رقصد. گاه شادی می‌آید و می‌رقصی و لبخند می‌زنی و می‌دانی که یک چیزهایی هست که آن‌قدر تفاوتی با هم ندارند، آن‌قدر عمقشان زیاد است که به یک مرکز وصل می‌شوند، همان جایی که، جایش معلوم نیست.




اولین بار که ویرگول را باز کردم کلمه بهشت زهرا را جستجو کردم و خواستم ببینم که آیا کسی هست که درباره آن چیزی نوشته باشد، رسیدم به نوشته دوست خوبم شکیبا شاملو از نیکان ویرگولی با عنوان «غسال‌خانه دو نفر» و خواندم و حس کردم اینجا می‌تواند برایم مامنی باشد و این طور شد که احساس کردم ویرگول را می‌پسندم و اینجا نوشتم، از هر دری و از هر دردی و از هر آنچه قلبم را می‌فشارد یا ذهنم را به خودش مشغول می‌کرد، از کار، افکار و افگار.

گل‌های ناز پشت پنجره
گل‌های ناز پشت پنجره

شادی هم در این میانه گاه گاهی سرک کشیده است، از لابه‌لای پرده توری و نور صبحگاهی، با باز شدن گل‌های ناز و لبخند کبوترهایی که پشت پنجره نوک می‌کوبند.

شاعر می‌گوید: غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده، شادی آن کین غم از اوست

و عمر آنقدر سریع گذشت که به خود نیامده، عارف شده بودیم.

شاید نوشته‌ها را هم دوست داشته باشید:

https://virgool.io/@zibamaghrebi/%D9%87%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%DB%B3-uba35i3hna4i

ویرگولدلنوشتهروز وبلاگستانوبلاگ‌نویسینوشتن
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید