زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

من، انسانی روی زمین


رازهای زیادی این سو و آن سو در گوشه گوشه این درون، این باطن، این ضمیر ناخودآگاه جا خوش کرده است، در هر فضای بسته‌ای را که باز کنی، چیزهایی اسرار انگیز به تو رخ نشان می‌دهد، از کودکی، از بزرگسالی، از رویدادهای خوب و خاطره‌انگیز، از زخم‌های عمیق و نیم بسته‌ای که گاه همچنان خونریزی می‌کند.

رازهای گذشته که گاهی اشک، که گاهی لبخند به روی صورتت می‌آورد.


این همه زحمت می‌کشند تا داستان‌هایی از ساخت ماشین سفر در زمان بنویسند درحالی‌که ما آدم‌ها هر روز و هر لحظه در حال سفر به گذشته و سفر به آینده هستیم. گاهی آینده تلخ را متصور می‌شویم و از آن رنج می‌کشیم و گاه لحظات شادی را در ذهن می‌سازیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیم. ما خودِ خود داستان‌های علمی-تخیلی هستیم. ما که در زمان جابه‌جا می‌شویم، ما که به خواب می رویم و در سرزمین‌های ناشناخته‌ای خودمان را دوباره پیدا می‌کنیم. کابوس‌ها، آینده‌های نادیده هراسناکی را نشانمان می‌دهند، آنقدر هراسناک که ما راهی به دنیای امروز و بیداری می‌جوییم و بعضی لحظات آرام و دلنشین که دلمان نمی‌خواهد هیچ گاه پا به دنیای بیداری بگذاریم.

دیشب لابه‌لای خستگی‌های شبانه دستم را به گوشی بردم و به یکی از خواب‌های همیشگی‌ام فکر کردم. سوار شدن به آسانسور! زیاد خواب ساختمان‌های بزرگ و تجاری یا اداری لوکس را می‌بینم و تا جایی که خاطرم هست از آسانسورهایش استفاده می‌کنم، خب بالاخره این خواب هم باید معنایی داشته باشد. این ماشین‌ها به جز کارکرد روزانه‌شان،‌ باید در لایه‌های ذهن ما معناهایی دیگر هم داشته باشند.

به دنبال تعبیر خواب آسانسور، در گوگل جستجو کردم، جابه‌جا شدن با آسانسور، به معنای رفتن به بخش‌های مختلف آگاهی بود. بالا رفتن آسانسور نشانه تعالی و پایین آمدن با آن نشانه تنزل در کار و حرفه و زندگی بود و اما داستان به همین‌جا ختم نشد. هر پایین آمدنی نشانه تنزل نبود، بعضی پایین آمدن‌ها نشانه شروع دوباره بود، درست مثل خوابی که چند ماه پیش دیده بودم.

بالا رفته بودم، خیلی خیلی بالا رفته بودم از همه قله‌ها و کوه‌ها بالا رفته بودم، تنهای تنها در اوج روی یک قله ایستاده بودم و اصلا در خاطرم نیست که چه احساسی داشتم، شاید یک احساس معمولی چون به بودن در اوج، به بودن روی قله‌ها عادت کرده بودم، مثل بازیگر فیلم وایلد (Wild) که تنها رفتن را، سیر و سلوک کردن را به تنهایی آموخته بود و فرسنگ‌ها راه رفته بود تا درونش را، خودش را باز پیدا کند و پیدا کرده بود. من هم آن بالا بودم، زمان آن رسیده بود که از روال عادی قله‌ها و کوه‌ها پا روی زمین بگذارم، استوار شوم و از انبوه مردمانی که همیشه از آن‌ها در فغان بودم، پرهیز نکنم.

پاهایم را درون یک نیمه-اتاقک فلزی گذاشتم، سکوی زیر اتاقک لغزید، زیر پایم خالی شد و همراه با اتاقک با سرعت سرسام‌آوری به سمت زمین حرکت کردم. با سرعت می‌رفتم تا با زمین برخورد کنم. خودم را به چند میله افقی اتاقک محکم وصل کردم اما احتمال زنده ماندنم نزدیک به صفر بود، با خودم گفتم که خب باید آماده مردن شوم، اما نزدیکی‌های زمین که رسیدم همه چیز آرام آرام متوقف شد، انگار که زیر این اتاقک فلزی بالشتک‌هایی نامرئی، تمامی شتاب سرعت را گرفته باشند، همه چیز آرام گرفت و من تلوتلوخوران پایم را روی زمین مستقر کردم حالا از اوج به حضیض آمده بودم، اما هر حضیضی نامطلوب نبود. آدم‌ها این سو و آن سو در حرکت بودند و مرا تماشا می‌کردند، مرا که از آسمان فرود آمده بود، مرا که آمده بودم تا آدمیان را دوباره و از نو ببینم و این بار طوری دیگر آن‌ها را تماشا کنم، آدمیانی که همیشه سرزنششان کرده بودم، حالا جور دیگری به من نگاه می‌کردند و من جور دیگری به آن‌ها.

حالا پاهایم قدرتمندانه روی زمین بودند، هراسی نبود، و حتی یک شادی پنهانی خودش را کمی نشان می‌داد، من اینجا بودم، من اکنون بودم. من انسانی روی زمین که از اوج به حضیض به تماشای مردمان آمده بودم.


وایلدوحشیخوابتعبیر خوابدلنوشته
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید