زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

چه کسی ما را نجات خواهد داد؟


جایی بودم مثل سالن عروسی که حیاط داشت، همه فک و فامیل آنجا حاضر بودند دایی محمود با مامان رفته بودند بازار گل و یک عالَم گل سیکلمه و ماهی قرمز خریده بودند. انگار خانه مادربزرگ باشد اما خانه مادر نبود. یک سالنی، باغی، چیزی بود که یک استخر بزرگ تویش داشت. علاوه بر عروسی انگار که عید هم شده بود؛ همه در تکاپو بودند. ناگهان در حیاط باز شد و ماشینی آمد که تویش عروس بود و داماد که انگار پولدار بود. ما مثل همیشه از دیدن عروس ذوق کردیم. ماشین یک بنز مدل قدیمی بود، از آن بنزهایی که اوایل انقلاب، نشانه طاغوتی بودن بود. ماشین آمد تو و صاف رفت داخل استخر. استخر مثل پارکینگ شیب داشت. اولش همه خندیدیم مثل این که فکر می‌کردیم شوخی باشد اما ماشین کامل رفت زیر آب. ما جیغ کشیدیم ولی بعدش فهمیدم که ماشین‌شان ضدآب است. ماشین رفت در استخر بزرگ دور زد و ما هم رفتیم داخل استخر و زیر آب عروس و داماد و ماهی‌های قرمز را تماشا کردیم. ماشین عروس از استخر بیرون آمد. ما دوباره شادی‌کنان جیغ کشیدیم. عید بود، عروسی بود. استخری پر از گل و ماهی‌های قرمز بود.

بیدار که می‌شوی هی این خواب را زیر دهانت مزمزه می‌کنی و در تعجب می‌مانی. چشمت را که باز می‌کنی می‌دانی امروز بیست و دوم بهمن و چهل سال از عزت و سرفرازی ما گذشته است. بالگردها می‌روند و می‌آیند، باران می‌آید، چاه حیاط خلوت گرفته و هنوز از خواب بیدار نشده می‌روی و چاه حیاط پشتی را باز می‌کنی. همه چیز در امن و امان است. با خودت می‌گویی حتما این قوه تخیّل یک جایی به کارت می‌آید.

دری را باز می‌کنی، می‌روی به حیاطی که در آن می‌توانی بذر آرزوهایت را بکاری، جایی که هیچ کس، به جز خودت را به آن دسترسی نیست. جایی که زندگی دوست داشتنی‌ات را در آنجا می‌سازی بدون در نظر گرفتن جوانب احتیاط. قدرت تخیّل من را نجات می‌دهد. من سرزمین‌های دوست‌داشتنی‌ام را در رویاهای دست‌نیافتنی‌ام می‌سازم و در آن زندگی می‌کنم. عروسی می‌گیرم. سالن بزرگی را کرایه می‌کنم که استخر داشته باشد و ماهی‌های زیبا. مهمانی‌های بزرگ می‌دهم و از هنرمندان و نویسندگان و فیلم‌سازان مورد علاقه‌ام دعوت به عمل می‌آورم. شام می‌دهم، مجلس رقص ترتیب می‌دهم. ما در آنجا دور هم از افتخاراتمان و دنیاهای خیالی‌مان، رنج‌ها و شادی‌هایمان صحبت می‌کنیم و بلند بلند می‌خندیم. آن زمان که دیگر رویایی نباشد، من وجود ندارم، نه شادمانی‌ای، نه رنجی و نه عشقی. راستی چه کسی می‌تواند قدرت تخیل من را محدود کند؟ دستان خیلی‌ها از آنجا کوتاه است. ما دیوانه‌ها در آنجا خوشحالیم.


دلنوشتهرویارنجقدرت تخیلآرزو
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید