ما چقدر خودمان را می شناسیم؟ بیشتر اوقات چیزهایی توی فکر و قلب ما می گذرد که اصلا متوجه دلیل آن ها نمی شویم. یک وقت هایی بی جهت پکر و بی حوصله هستیم. و گاهی هم برعکس، بی دلیل سرحال و سرخوشیم. بعضی اوقات چیزهایی به دلمان برات می شود. حس ششم ما بیدار می شود و در کل بی اینکه بدانیم چرا؟ می دانیم که اتفاق هایی در پشت ِپرده ی درون ما در حال وقوع است.
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که بعد از خواندن یک قطعه شعر، ناگهان تصویر واضحی از خودتان پیدا کرده باشید. چراغی در ذهنتان روشن شده باشد و برای یک لحظه این فکر از سرتان گذشته که این همان چیزی ست که من می خواستم بگویم! و یا ممکن است با خودتان بگویید: " این چقدر منم!! ".
هنر ِشعر از جمله هنرهایی ست که می تواند آن لحظات گنگ و فراری را که ما درک نمی کنیم، به دام کلمات بیاندازد. و بعد آرام آرام مشتش را جلوی ما باز کند و ما را به حیرت وادارد. البته هنر در بسیاری از جنبه ها به ما کمک می کند تا در خصوص مفاهیم پیچیده، روشن تر فکر کنیم. مفاهیمی مثل عشق، امید، عدالت و ... که همواره به آن ها فکر کرده ایم اما کمتر وقت هایی بوده که به ماهیت واقعی آن ها پی برده باشیم.
ما همیشه به معنای عشق نزدیک شده ایم اما این نزدیکی درست مثل این است که برای یک لحظه در آستانه ی دری قرار گرفته باشیم ولی وارد آن نشویم. تصمیم خاصی درباره ی آن نمی گیریم و از کنارش عبور می کنیم. به همین خاطر است که اکثر ما مفهوم واقعی عشق را نمی دانیم. و در برابر آن موضع مشخصی نداریم. و همواره عشق را موضوعی گنگ به حساب می آوریم.
و اما هنر! هنر مانند آینه ای تمام قد، در آن سوی در، قرار گرفته و نمایی کامل از مایی که بر آستانه اش ایستاده ایم، نشان می دهد. آیا تابحال پیش نیامده که با شنیدن یک قطعه موسیقی، یا دیدن یک تابلوی نقاشی، و یا غرق شدن در تماشای یک تئاتر، خودتان را پیدا کرده باشید؟ به نظرتان عجیب نیست؟ هنر، جایی فراتر از ما، آن بیرون، نمایی نادیدنی از درون ما را به ما نشان می دهد!... اصلا آخرین باری که چنین چیزی را تجربه کرده اید به یاد می آورید؟...