ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

آغازی ابدی|فصل دوم:بازگشت از برزخ|قسمت۳

انجل با صدایی لرزان که حتی خودش هم به‌سختی تشخیصش می‌داد، گفت: «خونه‌ی خودمون!»

تمام مسیر تا خانه، در سکوت سنگین گذشت. سکوتی که نه آرامش‌بخش بود و نه طاقت‌فرسا؛ فقط پر بود از سوال‌های بی‌شمار و حس‌های متناقض. به جان نگاه می‌کرد، حضور او کنارش واقعی بود، نفس‌هایش منظم، دستانش روی فرمان آرام... اما هر لحظه بیم آن داشت که این رویا محو شود.

وقتی به خانه رسیدند، جان ماشین را جلوی در پارک کرد. انجل قبل از اینکه پیاده شوند، دوباره به او خیره شد. باید چیزی می‌گفت، باید می‌دانست، اما کلمات در گلویش اسیر شده بودند. جان نگاهش را به او دوخت. همان نگاهی که همیشه آرامش‌بخش بود، اما حالا هزاران سوال بی‌جواب را پشت خود پنهان داشت.

جان در را باز کرد و پیاده شدند. خانه همان خانه‌ای بود که ده سال پیش، جان آن را برایشان خریده بود. هر گوشه‌اش بوی خاطره می‌داد. قدم زدن کنار جان در این فضا، حس عجیبی از گذشته و حال را در هم آمیخت. به‌سختی خودش را به مبل رساند و روی آن فرو ریخت.

جان کنارش نشست. خواست دستش را بگیرد، اما او ناخودآگاه دستش را عقب کشید. این حرکت، آغاز فوران دوباره‌ی احساساتش بود. اشک‌هایی که در شرکت خودشان را کنترل کرده بودند، حالا با خشم آمیخته شدند.

«تو... تو اینجا چی کار می‌کنی؟» صدایش از ته گلو و با تلخی خاصی بیرون آمد. «ده سال... می‌فهمی، ده سال؟! کجا بودی؟ می‌دونی من چی کشیدم؟» کلمات با سرعت از دهانش بیرون می‌ریختند، همراه با اشک و لرزش. «من هر روز، هر لحظه با خاطره‌ی نبودنت زندگی کردم! با یه تصویر مبهم از روز تصادف! با یه حفره‌ی بزرگ توی قلبم! و حالا... تو اینجا نشستی و می‌گی 'متأسفم'؟ متأسفم برای چی؟! برای اینکه منو تنها گذاشتی؟ برای اینکه ده سال منو توی برزخ نگه داشتی؟!»

انجل دستانش را روی صورتش گذاشت و با تمام وجود گریه کرد. خشم و درد، او را میان آغوش کشیدن و پس زدن به عقب و جلو می‌برد. یک لحظه دلش می‌خواست به سمت جان هجوم ببرد و او را محکم در آغوش بگیرد و هرگز رها نکند، و لحظه‌ی بعد می‌خواست مشت مشت به سینه‌اش بزند و بپرسد چرا؟ چرا من؟ چرا اینطور؟

جان به آرامی نزدیک‌تر شد. سکوت کرد، اجازه داد سیل کلمات و احساساتش جاری شود. وقتی کمی آرام‌تر شد، او با صدایی آرام و عمیق، گفت: «انجل... می‌دونم... می‌دونم چقدر سخته. می‌دونم چی کشیدی.»

انجل این بار عقب نکشید. جان با انگشت شستش اشک‌های او را پاک می‌کرد. انجل بی‌اختیار خودش را در آغوش جان رها کرد، چقدر دلش برای پناهگاه امن تنگ شده بود. نوازش دستانش را لای موهایش حس می‌کرد و این حس او را به ده سال پیش برد؛ همان روزی که آخرین صبحانه‌ی شیرینشان را خورده بودند و انجل می‌خواست موهایش را شانه کند و جان شانه را از دستش گرفته، خودش به آرامی شانه کرده بود...

انجل غرق در لذت و عشقی که از نوازش موهایش نشأت گرفته بود، ناگهان صحنه‌ی تصادف را به یاد آورد. همین تلنگر، کافی بود تا از خلسه بیرون آید و با مشت به سینه‌ی جان بکوبد و پسش بزند.

جان مجدد سعی کرد اور را آرام کند و ادامه داد: «باور کن، اگر انتخابی تو کار بود، هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم اینطور بشه.»

خشم دوباره در انجل شعله‌ور شد. سرش را بالا آورد و با چشمانی که از اشک و غیظ می‌سوخت، به جان نگاه کرد. «انتخاب؟! کدوم انتخاب؟! تو رفته بودی! ده سال بود که نبودی! به من بگو، جان، تو واقعاً کی هستی؟ چطور برگشتی؟ مگه نمرده بودی؟!» صدایش هر لحظه بلندتر می‌شد و بین فریاد و هق‌هق متغیر بود. گاهی ناگهان به سمتی متمایل می‌شد، گویی می‌خواست از واقعی بودن او اطمینان یابد، و لحظه‌ای دیگر خودش را از این حضور غیرقابل باور و دردناک عقب می‌کشید.

جان نگاهش را روی چشمان انجل ثابت نگه داشت، گویی می‌خواست با نگاهش به او اطمینان دهد. «انجل، بهت توضیح می‌دم. همه‌ی این ده سال، تمام سوالاتت... همه رو توضیح می‌دم. فقط به من فرصت بده.» او با احتیاط، دستش را روی بازوی انجل گذاشت. گرمای دستش، حس عجیب و آشنایی بود که هم آرامش می‌داد و هم دلش را به درد می‌آورد.

او ادامه داد: «می‌دونم سخته. می‌دونم عجیبه. اما تو قوی‌تر از این حرفایی که نتونی این رو هضم کنی. من اینجام تا به تموم سوالاتت جواب بدم. اما نه الان، نه وقتی که این‌قدر به هم ریخته‌ای. اول باید کمی آروم بگیری.»

نگاهش را از جان گرفت و به دور و برش خیره شد. تمام خانه، تمام خاطرات، حالا با حضور غیرمنتظره‌ی او، پیچیده‌تر و پر از ابهام شده بود. قلبش هنوز تند می‌زد، اما موج خشم و گریه، کم‌کم فروکش می‌کرد و جای خود را به یک حس عمیق از سردرگمی و نیاز به دانستن می‌داد. به جان نگاه کرد. او با همان آرامش همیشگی‌اش، منتظر بود.

جان به آرامی...

«داستان ادامه دارد...»


ده سال درد و تنهایی در یک لحظه فوران کرد. انجل در آغوش کسی است که هرگز فکر نمی‌کرد دوباره ببیند، اما این بازگشت، به جای آرامش، خشم و سوالاتی بی‌پاسخ به همراه آورده است. "کجا بودی؟ می‌دونی من چی کشیدم؟" ادامهٔ این رویارویی احساسی و پرتنش را در قسمت بعدی بخوانید


#آغازی_ابدی

#آغازی_ابدی_فصل_دوم_قسمت_سوم

برای خواندن قسمت اول داستان👇

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_اول


علمی تخیلیداستان عاشقانههوش مصنوعی
۱۶
۳
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید