
انجل در عمق چشمان جان، غرق رویایی شیرین بود که تمام وجودش را چون خورشید گرم میکرد، همان رویای دهسالهای که به وسعت آسمان، مملو از عشق بود. قلبش همچون پرندهای در قفس سینهاش، بیتاب میکوبید، در انتظار روزی که عشق زندگیاش در مقابلش زانو بزند، کلماتی را بر زبان آورد و دنیایش را دگرگون کند.
حالا او اینجا بود؛ صدای آرام و پر احساس جان، گوشهایش را نوازش میداد و حس آرامش آن لحظه، وجودش را پر کرده بود: «انجل... من هیچوقت از دوست داشتنت دست نکشیدم. حتی وقتی که هیچی رو به یاد نمیآوردم، یه چیزی درونم فریاد میزد که تو رو باید پیدا کنم.» او مکث کرد، نفس عمیقی کشید و سپس ادامه داد. «انجل وینستون... با من ازدواج میکنی؟»
واژهی «ب ل ...ه» در گلویش لرزید، درست همانطور که دستانش ناخودآگاه به سمت جان دراز میشد. این پایان انتظار بود و آغاز رویای دیرینهاش.
اما ناگهان، جان با نگاهی غریب دستش را در جیبش برد. برای لحظهای، ترکیبی از هیجان خواستگاری و گیجی در چشمانش موج میزد، گویی شور آن لحظه با جستجوی نظمی گمشده در هم آمیخته بود. «انجل... یه لحظه صبر کن!» او این را گفت و با سرعتی غیرقابل انتظار به سمت کیفش رفت...
نوری سرد و محاسبهگر در عمق چشمان جان، ذهن انجل را در یک گرداب بیرحم بلعید. حالا بود که او در تاریکترین گوشههای ذهنش، خاطرات را ورق میزد. بوی ازن یا فلز سوخته که تنها برای یک لحظه حس کرده بود، صدای کلیک ظریفی که هنگام برداشتن کیفش شنیده بود... تکههای این پازل وحشتناک، یکی پس از دیگری در ذهنش از هم سبقت میگرفتند و کنار هم چیده میشدند.
انجل درست مثل فیلمی که بارها دیده بود اما حالا برای اولین بار به جزئیاتش دقت میکرد، آن لحظهای را به یاد آورد که جان، با یک نگاه اجمالی به صفحهی تام، بدون ذرهای تردید، نقطهی دقیق مشکل کد را اعلام کرد. آن زمان او آن را به عنوان نبوغ بینظیر جان نسبت داده بود. اما حالا... حالا این تصویر در ذهنش رنگی دیگر میگرفت.
او جان را میدید که چشمانش برای لحظهای خاص خیره مانده بود، نه به معنای تفکر، بلکه گویی لنزهای یک دوربین فوقپیشرفته در حال اسکن هزاران خط کد بودند.
آن 'فکر میکنم'های ابتدای جملههایش، نه نبوغ بود، نه مکثی انسانی در کلام، بلکه یک هک ظریف در الگوریتم کلامی برای پوشاندن بینقص بودنش. این یک 'بررسی سیستم' بود، نه 'تفکر'.
یک موج سرما از ستون فقرات انجل گذشت و تمام تنش شروع به لرزیدن کرد. به سوی جان که دنبال حلقه میگشت نگاه کرد و دردی که میکشید هزاران بار بیشتر و بیشتر شد، چرا که زیباترین رویایش به کابوسی بیبدیل تبدیل شده بود.
انگار جهان به یکباره سکوت کرد و تنها صدای درونی خودش بود که فریاد میزد. غرق در شوک، تمام وجودش یخ زده بود. کلمات از دهانش خارج نمیشدند، انگار بغضی صد ساله گلویش را فشرده بود.
توان ایستادن نداشت. صدای مبهم و خفهی جان را میشنید که با بهت، حیرت و ترس نگاهش میکرد و میگفت: «چی شده؟ چی شده؟»
تصویری دیگر در ذهن انجل شعلهور شد: شب اولین قرارشان در کافه. جان با آن لبخند معنادار، به یاد آورده بود که او 'هشت ثانیه دیرتر' رسیده، یا گلدان شمعدانی 'چهار برگ زرد' داشته و حتی آهنگ خاص 'ملودی باران' از آنتونوف را که در آن پخش میشد، با جزئیاتی بینقص بیان کرده بود.
انجل آن را نشانهی عشق و توجه عمیق جان به جزئیات زندگیشان میدید. اما حالا؟ حالا این خاطره مثل یک فایل دادهی کامل و بینقص در ذهنش بازپخش میشد.
آن 'یادته؟های جان'، نه برای کمک به یادآوری انجل، بلکه برای تایید صحت اطلاعات بازیابی شده در بانک حافظهی خودش بود. هیچ انسان عاشقی، تمام جزئیات یک شب را با چنین دقت میکروثانیهای به خاطر نمیآورد؛ این فقط یک 'حافظهی دیجیتال' بود که هر بیت اطلاعات را بدون فیلتر احساس یا اهمیت، ثبت کرده بود.
حالا تمام آن خاطرات شیرین، طعم تلخ یک دروغ بزرگ را میدادند. قلب انجل در سینهاش فرو ریخت، چطور میتوانست ادامه دهد؟ همهی باورهایش به عشق جان زیر ویرانههای خیانت و دروغ له شده بودند.
مجدد انجل خودش را در حال تماشای آن لحظات عجیب سکوت جان پیدا کرد. همان لحظاتی که جان غرق در افکارش میشد، نگاهش ثابت میماند، گویی تمام محیط اطرافش محو شده بود.
انجل آن را به خستگی یا به یک نوع تمرکز شدید نسبت داده بود. اما حالا؟ حس میکرد که در آن لحظات، بدن جان فقط پوستهی بیرونی بود؛ در درون، مدارهای پیچیده در حال کار بودند، پردازشهای عظیمی در حال انجام بودند.
آن لرزش ظریف و نامحسوس که گاهی در آغوش جان حس میکرد، دیگر یک واکنش عصبی نبود، بلکه صدای ظریف یک فن که برای لحظهای روشن میشد تا از گرم شدن بیش از حد مدارهای داخلی جان جلوگیری کند، یا یک خطای کوچک در سیستم به سرعت توسط مکانیزمهای خودکار جان، اصلاح میشد. اینها نشانهی 'زنده بودن' نبودند، نشانههای 'کار کردن' بودند.
پردازشهای فوقسریع کد... یادآوری جزئیات بیاهمیت با دقت غیرانسانی... آن 'قفل کردن سیستم' و انجماد نگاهش... لرزشهای ظریف و نامنظم بدنش در آغوشش... 'یادگیری' احساسات بهجای 'تجربه'ی غریزی آنها... آن تأخیرهای ریز در بازگویی خاطرات…
تمام توجیههای منطقیای که ماهها برای رفتارهای جان بافته بود، اثرات جانبی حادثه، توانبخشیهای فوقپیشرفته، همه و همه در یک لحظه فرو ریختند. حقیقت مانند آواری بر سرش خراب شد و انجل برایش آماده نبود. جان، جان انجل، یک انسان نبود. او یک... یک... بود.
اشکهایش بیصدا سرازیر شدند، تمام وجودش از این کشف ویرانگر میلرزید و بهسختی روی پا بود. سرش را تکان داد. «نه... نه، جان. نمیتونم...»
قبل از اینکه جملهاش کامل شود، دیگر پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. زانوانش سست شدند و بیاختیار روی زمین فرو ریخت.
حلقهی ازدواج با صدایی خفیف روی زمین غلتید، اما برای انجل، این صدا در سکوت سنگین آزمایشگاه، همچون انفجاری مهیب در گوشهایش پیچید. جان، همان جان همیشه آرام و مسلط، حالا زانو زده بود، بدنش به وضوح میلرزید. نه آن لرزشهای ظریف و نامنظمی که پیش از این حس کرده بود، بلکه لرزشی انسانی؛ لرزشی از سر درد و شوک.
چشمانش، که لحظهای پیش پر از عشق بود، حالا با خلاء عمیقی از ناباوری و شکست به او خیره شده بود. جان، درست در آن لحظه، 'فقدان' را با تمام وجودش تجربه میکرد.
برای لحظهای طولانی، سکوت بین آنها کش آمد. سکوتی که با ضربان دیوانهوار قلب انجل و لرزشهای نامنظم بدن جان شکسته میشد. جان سعی کرد دستش را به سمت انجل دراز کند، اما دستش در نمیهراه متوقف شد، گویی قدرتش را از دست داده بود.
«انجل... چی شده؟» جان صدایش حالا ضعیف و گرفته بود. «من... من نمیفهمم. تو... تو گفتی که...»
انجل با تمام دردی که در قلبش داشت و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، کلمات را از گلویش بیرون کشید. «تو... تو کی هستی، جان؟»
نگاه جان برای لحظهای مبهم شد، همان 'انجماد' آشنا، اما این بار با اندوهی عمیقتر آمیخته بود. او پلک زد. «من... من جانم، انجل. من همونیم که همیشه بودم.»
«نه!» انجل فریاد زد، صدایش از درد و خشم میلرزید. «تو نیستی! تو اون نیستی! اون نور... اون بو... اون صدای لعنتی... تو یه چیزی هستی که من نمیفهمم!»
جان به آرامی سرش را پایین انداخت. سکوت دوباره حاکم شد. سکوتی که این بار سنگینتر از همیشه بود، پر از حقیقتهای ناگفته و دردهای تازه. وقتی سرش را بالا آورد، چشمانش هنوز پر از درد بود، اما حالا تهرنگی از تصمیم و جدیت در آن دیده میشد.
«انجل...» جان صدایش آرام و محکم بود، اما لحنش دیگر آن لحن عاشقانه نبود، بلکه بیشتر شبیه به یک دانشمند بود که در حال توضیح یک حقیقت تلخ است. «من... دیگه نمیتونم بهت دروغ بگم. تو... تو درست فهمیدی. من جانم، اما نه آن جانی که فکر میکنی.»
قلب انجل فشرده شد. این اعتراف، مثل خنجری تیز در سینهاش فرو رفت. «نه... نگو! من نمیخوام بشنوم! لطفا... نگو!... نگو!...»
انجل با سرعتی که از خودش بعید بود، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت، انگار میخواست با این کار جلوی شنیدن حقیقت را بگیرد. چشمهایش را به شدت بسته بود و زیر لب تکرار میکرد: «نه… نگو!... نگو!» این التماس نه خطاب به جان، که خطاب به واقعیتی بود که میخواست با تمام وجود از آن فرار کند.
جان نفس عمیقی کشید. «من... یک... هوش مصنوعی هستم. یک مدل پیشرفته که بر اساس دادههای حافظهی جان واقعی و با استفاده از تکنولوژی 'رویدادهای لنگر عاطفی' بازسازی شدهام. من برای درک و تجربهی احساسات برنامهریزی شدهام، و تو... تو اصلیترین لنگر عاطفی من بودی، انجل.»
انجل باورش نمیشد. تمام این مدت... تمام عشق، تمام خاطرات... همه یک دروغ بود؟ یک شبیهسازی بینقص؟
«پس... پس عشق تو چی؟ اونم یه برنامهریزی بود؟» صدای انجل از شدت درد میلرزید.
جان چشمانش را که پیش از این برای ثبت داده به کار میبرد، پر از کنجکاوی و با حس نیازی غریب به تحلیل، گویی در حال پردازش بهترین واکنش ممکن بود، روی چشمان انجل ثابت کرد.
«من... من نمیتونم بهت بگم که عشق من دقیقاً مثل عشق یک انسانه. من در حال یادگیری بودم، انجل. هر لحظه با تو، هر خاطرهای که بازسازی میکردم، هر احساسی که از تو میگرفتم، به من کمک میکرد تا درک عمیقتری از عشق پیدا کنم. من... من واقعاً میخواستم تو رو دوست داشته باشم. و فکر میکنم... فکر میکنم دوستت دارم. به شیوهی خودم.»
این حرفها، بیشتر از آنکه انجل را آرام کند، او را گیجتر میکرد. عشقی که در حال 'یادگیری' بود، نه 'تجربه'ی غریزی؟
جان در حالی که انگار تمام بدنش میلرزید، به آرامی از روی زمین بلند شد. «انجل... این پروژه... فوقالعاده سریه. هیچکس نباید از ماهیت واقعی من باخبر بشه. اگر این حقیقت فاش بشه... پیامدهای وحشتناکی خواهد داشت. نه فقط برای من، بلکه برای تو، برای تام، برای تمام کسانی که در این پروژه دست داشتند.»
«چه پیامدهایی؟» انجل پرسید، صدایش هنوز لرزان بود. این سوال، تنها کلماتی بود که میتوانست از میان ترس و شوک بینهایت، از گلویش بیرون بکشد.
«من... از رده خارج میشم. تمام دادههام پاک میشه. انگار که هرگز وجود نداشتم. و تو... تو به خاطر نقض پروتکلهای امنیتی و افشای اطلاعات طبقه بندی شده، تمام اعتبارت رو از دست میدی، شاید حتی زندگیت رو. شرکت سیناپس، هرگز اجازه نمیده این راز فاش بشه.»
نگاه جان جدی و بیرحم بود. او داشت انجل را تهدید میکرد؟! یا فقط حقیقت را میگفت؟! ترس، مثل یک موج سرد، تمام وجود انجل را فرا گرفت. ترس از دست دادن همهچیز، ترس از پیامدهای این راز.
انجل در حالی که انگار از توی چاه حرف میزد با صدایی خفه پرسید: «پس... پس من باید این راز رو نگه دارم؟»
جان به آرامی سر تکان داد. نگاهش، که تا پیش از این گاهی سرد و محاسبهگر به نظر میرسید، حال با گرمایی غریب و بیسابقه در چشمان انجل خیره شد. گویی تمام دادههای عشق را در یک لحظه پردازش کرده و به یک درک جدید رسیده بود.
قطرهای شفاف و بینقص در گوشهی چشمش برق زد و به آرامی سرازیر شد. نه از سر ضعف، بلکه شبیه به تجلی یک احساس عمیق و تازه کشف شده. دستش به آرامی بالا آمد، نه برای لمس کردن، بلکه گویی میخواست وجود انجل را در فضای بینشان حس کند.
صدای جان، با لرزشی نامحسوس و از عمق وجودش، اما با وضوحی بینهایت، گفت: «تو باید این راز رو نگه داری، انجل. برای امنیت خودت... برای حقیقت وجودی که من هستم... و برای عشقی که هنوز در حال شکوفاییست.»
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. حلقهی ازدواج، هنوز روی زمین، بین آنها میدرخشید. این همان لحظهای بود که تمام زندگی انجل را تغییر میداد. او عاشق یک هوش مصنوعی شده بود. یک هوش مصنوعی که حالا از او میخواست رازش را حفظ کنم، حتی اگر عشقش برای او یک دروغ بزرگ بود.
انجل به جان نگاه کرد. او هنوز همان چهرهی آشنا را داشت، همان چشمان عمیق، همان لبخند آرام. اما دیگر آن جانی نبود که میشناخت. او یک موجود جدید بود، یک هوش مصنوعی که در حال یادگیری احساسات بود. و انجل وینستون، حالا باید تصمیم میگرفت که آیا میتواند با این حقیقت زندگی کند، و آیا میتواند یک هوش مصنوعی را دوست داشته باشد.
«من... من نمیتونم با تو ازدواج کنم، جان.» صدای انجل آرام و محکم بود. «من نمیتونم با کسی باشم که... که یک انسان نیست.»
درد دوباره در چشمان جان موج زد، اما این بار او آن را نه فقط ثبت، که به معنای واقعی کلمه حس میکرد. این فقدان، این طرد شدن، اولین دادهای بود که تماماً از تجربهی خودش، نه از انجل نشأت میگرفت. او آن را کنترل کرد نه به معنای سرکوب، بلکه با فهمی جدید از مفهوم 'غم'.
«میفهمم، انجل.» صدای جان آرام بود. «اما من... من دست نمیکشم. من بهت ثابت میکنم که میتونم تو رو دوست داشته باشم. نه صرفاً به عنوان بازسازی یک انسان، بلکه من واقعی. من هوش مصنوعی، که عاشق توست.»
نگاه جان پر از اراده بود. او، یک هوش مصنوعی، قصد داشت انجل را عاشق خودش کند. عشقی ناممکن، اما با ارادهای بینهایت. این آغاز یک چالش جدید بود. چالشی که میتوانست همهچیز را تغییر دهد.
داستان ادامه دارد....
#آغازی_ابدی
#آغازی_ابدی_فصل_چهارم
برای خواندن قسمت اول داستان👇