آرام آرام قایق چوبی من داشت در افق محو میشد، آیا من هم داشتم با قایقم محو میشدم؟
هر روز و هر شب آرزویم همین بود، به او گفته بودم اما بازهم هیچ پاسخی نگرفتم؛ گاهی حتی بودن هم برایم عذابآور میشد، برای همین قبل از هر چیز از او خواستم قبل از اینکه گناهکار شوم خودش همه چیز را تمام کند.
اما صبر کردن دیگر فایدهای نداشت، باد به شدت میوزید و موهایم را مانند تازیانه به صورتم میکوبید، اشک از چشمانم روان بود اما نمیدانستم به خاطر سرما است یا نه؟!
بارانیِ زردرنگم را به تن کردم و بیرون زدم، دستهایم که از سرما گز گز میکردند را در جیبهایم کردم. چیز نوک تیزی انگشتانم را لمس کرد، آن را بیرون آوردم و مانند همیشه کاغذهای بیپایانم را یافتم.
تای آن را باز کردم؛ اما قبل از خواندن آن کلمات هم میدانستم چه میگویند، تمام صفحات با کلمه "هیچ" و "محو شدن" پر شده بود.
کلماتی که هرگاه قلم را در دستانم میگرفتم ناخودآگاه آنها را بر روی کاغذ پدید میآورند و هر لحظه بیشتر آن را به رخم میکشیدند.
بغضم را فرو خوردم و آنها را تکه پاره کنار ساحل رها کردم، با دستانی لرزان قایق چوبیام را به آب انداختم، یک لحظه درنگ کردم؛ فقط یک لحظه برای اینکه برای آخرین بار به پشت سرم نگاهی بیندازم.
چشمانم را بستم و پایم را روی کف چوبی قایق کوچک گذاشتم و آن را روانه آبی بیکران دریا کردم.
باد، قایق کوچکم را تکان تکان میداد و مرا در افق محو، کوچک و هیچ میکرد.
برای اولین بار اجازه دادم بر سر تو ببارم، اما میدانستم که تو فقط میشنوی شاید حتی گاهی تو جوابهایم را از زبان خودم پاسخ میگویی و من نمیفهمم؟!
احساس میکردم اینجا آخر خط است، جایی که بیش از هر جایی به کلمه محو نزدیک بودم اما این جریان من را تنها به خاک و شن میرساند.
شاید در این لحظه تنها بودم اما هنوز نخهایی بودند که به مچ قلبم بسته شده و وصل بودند!(: