امروز تولدمه اما من هر سال می‌میرم

متولد ۲۳ آذر ۱۳۷۷

امروز ۲۵ سال رو تمام کردم

همیشه از زمانی که به خاطر دارم روز تولدم یه کابوسی بوده شبیه روزای دیگه با دعواهای پدر و مادر عزیزم، با نق نق‌هاشون از بی پولی و بدبختی، با گریه، اندوه، ترس و هر حس بد و ناامنی که توی دلم داشتم هیچوقت روزای تولدم خوشحال نبودم اما توی دو سال گذشته خصوصا از زمانی که "آقای ایکس" بهم گفت دیگه اون دختر کوچولویی که دوسش داشته نیستم و پیر شدم عجیب دلم می‌گیره روزهایی که تولدم هست، انگار یه قفسه سنگین روی سینه‌ام می‌شینه و آرزو می‌کنم کاش بمیرم!!!

بخش روزمرگی امروز:

امروز ساعت ۸ صبح بیدار شدم از معدود روزهایی هست که من صبح بیدار میشم اما از همون صبح پدر و مادرم هیچ کاری به جز نشستن کنار چراغ نفتی نداشتن، از صبح چیزی برای خوردن نداریم، پدری که ننگم میاد اسمش رو پدر بذارم شکم خودشو با یه کیک کلوچه‌ای سیر کرد و مادرمم کلوچه خرمایی خورد و من هم هیچی!! تا اینکه ساعت ۲ از شدت گرسنگی یه دونه نودل پیدا کردم و همون رو توی آب ۱۰ دقیقه گذاشتم خیس بکشه و خوردم و تا الان که ساعت ۸:۴۰ دقیقه شب هست هیچ کدومشون حتی به زبون هم نیاوردن حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفتن!!

بابام یه بچه داهاتیه درست مثل من و خیلی‌های دیگه، آره بچه داهاتی بودن چیز بدی نیست اما ویژگی‌های بدی با خودش داره، خصلت هایی که از کودکی و نوجوونی تو وجود آدم شکل می‌گیره و توی بزرگسالی و پیری تغییرش غیرممکن میشه مثلا بابام عادت داره دو ماه یکبار دوش بگیره!! مشخصا تو کودکی جایی بودن که دسترسی به آب نداشتن (عشایر بودن) و برای همین هم نمی‌تونستن هر روز خدا دوش بگیرن و این خصلت الان هم باهاش موندگار شده امروز بعد از دو ماه فقط رفت سرش رو شست و حاضر نشد بدنش رو با آب بشوره البته یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که ما آب گرم درست حسابی نداریم و برای آب گرم باید از ۲ ساعت قبل آب‌گرمکن رو روشن بذاریم و اونم با محدودیت انجام میشه چون گاز کشی نداریم و سهمیه گاز فقط ۴ تا کپسول در ماه هست، فکر کنم دیگه مشخصه چقدر بدبختیم😂

مادرمم که نور علی نور هست!!! هرکاری رو می‌خواد انجام بده اونقدر نق نق می‌کنه که آدم از زندگیش سیر میشه، امروز از خواب بیدار شده ظرف‌هایی که توی ظرف شویی بودن رو شسته و کل مدت شستشو با خودش غر میزده، بعدش رفته یه جارویی به حیاط کشیده و هر بار با جارو دستی خم میشد حیاط رو جارو بزنه خدا رو صدا میزد برامون به این صورت که میگه "خدایا تو قضاوت کن!" "خدایا تو راضی نشو به این وضع" و کلی نق نق دیگه انگار ما با شلاق مجبورش کردیم کار خونه انجام بده در حالی که پدر من یه بچه داهاتیه که شیش ماه یه بار خودشو میشوره و مادرم یه زن به شدت وسواسی که روزی ۳ بار لباس‌هاش رو عوض می‌کنه و هر روز صد بار ظرفشویی و اجاق گاز و صد جای دیگه رو تمیز می‌کنه، بعد از تمام اینها نشسته کنار چراغ و زنگ زده به دوستش و بلند بلند طوری که مطمئن باشه من می‌شنوم به دوستش میگه "فلانی یک و نیم میلیون از حسابم گم شده یادم نمیاد چیکارش کردم ۱۰ میلیون به فلانی بدهکارم و ۳ میلیون به بیساری و کلی قرض و قوله دارم" هر آدم عاقلی می‌دونه شنیدن همین ها کافیه که دیگه روت نشه هیچی بخوای!!

گفتن اینها توی این مطلب الزامی نبود اما برای درک یک زندگی باید بخشی از روزمرگی‌های اون زندگی باشی تا بفهمی چطور عادت‌های بد و اخلاق‌های نامناسب مثل ترک های کوچیکی هستن که زمینه ساز شکاف‌های بزرگ میشن، روح من از همین رفتار‌های کوچیک شروع به ترک خوردن کرد تا به این سطح از فروپاشی رسیدم!!

شاید بیشتر از اونها از خودم تعجب می‌کنم اینکه چطور هرچی سنم بیشتر میشه این چیزها بیشتر واسم عقده میشه!! ده سال پیش وقتی ۱۵ سالم بود اصلا برام مهم نبود تولدم و حتی از جشن گرفتن بیزار بودم اینکه مثل بقیه محتاج توجه و جشن گرفتن نیستم رو یه جور غرور و افتخار می‌دونستم در حقیقت توی ذهنم انسان‌های دیگه رو موجودات بدبخت و حقیری می‌دیدم که دائما محتاج توجه و تبریک گفتن و جشن گرفتن هستن اما من مثل اونها نیستم!! گاهی هم اگر روی دلم حسرت میشد به خودم قول می‌دادم که وقتی بزرگ شدم اونقدر پولدار میشم که خودم برای خودم تولد بگیرم ولی الان ... یه خرس گنده شدم که هر روز به جای بزرگتر شدن بچه تر میشه!!! از پدر و مادرم متنفر شدم در حالی که تا همین ۵ سال پیش جونمم براشون می‌دادم ولی الان طوری شده که اگه زنده زنده جلوم بسوزن برام پشیزی ارزش ندارن ازشون متنفرم بیزارم حتی چندشم میشه، دلم می‌خواد گم بشن برن یه جایی که نبینمشون اما حتی برای ثانیه‌ای منو تنها نمی‌ذارن، اسمش رو می‌ذارن دوست داشتن زیادی!! من بهش میگم "جنون" کاش بمیرن ... کاش من بمیرم حداقل!! خسته شدم از دستشون، دختر بی پدر مادری هستم که پدر مادرش زنده‌ان و هیچکس باور نمی‌کنه این آدم هیچکس رو توی این دنیا نداره(:

حقیقتا حتی الان هم خیلی آدم احساساتی نیستم یعنی می‌تونستم احساساتی نباشم مطلقا محتاج این نیستم که حتما پدر و مادر برام تولد می‌گرفتن مثلا اگر می‌تونستم خودم برای خودم تولد می‌گرفتم یکی از همین کیک‌هایی که عکسشون رو پست کردم می‌دادم برام بسازن و می‌رفتم با چند تا دوست توی کافه می‌نشستم و عکس و بادکنک و جشن و به ریش این ننه بابا هم می‌خندیدم اما مشکل اینجاست که حتی پول اینم ندارم!!! به طور معمول پول تو جیبی ماهیانه من ۳۰۰ هزار تومن هست و حقوق کارگری ماهیانه بنده ۱/۵ میلیون که نیمی از اون صرف مخارج رفت و آمد به محل کار میشه (:

اگر بخوایم حساب کنیم یه اجاره میز توی کافه بسته به نفرات بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ تومن در حداقل ترین حالت میشه، هزینه کیک هم حداقل ۳۰۰ تومن در میاد، اگر بادکنک‌آرایی و گل‌آرایی و همه این بیلبیلک‌ها رو حذف کنیم با چند تا شمع و بادکنک ساده که خودم بخوام بگیرم حداقل ۱ تا ۱/۵ میلیون هزینه داره برام و من اونقدر پول ندارم که بخوام از این ولخرجی‌ها کنم ...(:

خیلی پیر برای آقای ایکس
خیلی پیر برای آقای ایکس

اما شاید همه اینها رو می‌تونستم تحمل کنم اگر ... اگر فقط به چشم اون آدمی که برام مهم بود میومدم!!!

درسته "آقای ایکس"

آقای ایکس دوست نداره اسمش رو به زبون بیارم، حتی دوست نداره با من حرف بزنه، اون از من متنفره من براش مثل یه ورژن قدیمی از چیزی هستم که می‌خواست یه زمانی داشته باشه!!! گویا دوست داشته با یه دختر ۱۸ ساله ریزه میزه باشه دوست داشته یه ارباب باشه!! خودمم دقیق نمی‌فهمم و حقیقتا سعی می‌کنم زیاد نفهمم چون آقای ایکس منو می‌ترسونه، اما با وجود ترس ... این حس عجیب توی دلم هنوز بعد از ۶ سال از بین نرفته بهش چی میگن؟ عشق؟؟ نمی‌دونم فقط از وقتی بهم گفته من یه دختر سن بالا شدم و دیگه اون دختر کوچولویی که دوسش داشته نیستم انگار هر سال برای من مثل زهر می‌گذره، روزها و ثانیه‌ها مثل عذاب شدن، کاش می‌تونستم زمان رو متوقف کنم کاش می‌تونستم اونی باشم که آقای ایکس می‌خواد، این حجم از سستی و بی هویتی خودم رو درک نمی‌کنم، دختر سرسختی که هیچ مردی از پسش برنمیاد و بیشتر از ۵۰ تا مخاطب آقا توی گوشیش هست و هرگز حتی جلوی یکیشون کم نیاورده چطور می‌تونه جلوی آقای ایکس اینقدر ضعیف و حقیر باشه؟ چطور می‌تونه روی خودش عیب بذاره؟ یه دختر بااعتماد به نفس هیچوقت اینکارو نمی‌کنه!!! اما من ...

لعنت به شب تولدم

لعنت به شبی که دنیا اومدم

کاش آقای ایکس پیام بده اونوقت شاید امشب آسونتر بگذره نه؟؟

پ.ن: خیلی خوبه که من هیچ مخاطبی ندارم برخلاف تلگرام یا اینستاگرام که همیشه دنبال جلب توجه و دیده شدن بودم اینجا بی‌نهایت خوشحالم از اینکه نوشته‌هام خونده نمیشه دلم می‌خواد هیچکس ضعف‌هامو نبینه فقط حرفای دلم رو جایی برای آیندگان بزنم!!!

پست شماره ۳۴ / ۱۳۴۲ کلمه

تاریخ ۲۳ آذر ۱۴۰۲

سایت ویرگول