همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
راه مدرسه
اومدم چند جمله از حال و احوالم بگم و برم.
روزشمار کنکور شروع شده،دوستم از شدت استرس این روزا یه هفته ست نمیاد مدرسه،اره داره اشتباه میکنه ولی ندیدن و نبودن رو به بودن و حس های بدش ترجیح داده.
امروز از صبح اول وقت بارون بود و به موازات اون کل روز حس های خوب تو هوا موج مکزیکی میزدند.وقتی بیدار شدم ساعت ۶:۲۰بود،هوا خاموش و صدای خوردن بارون به پنجره وسوسه ام میکرد پتو رو بکشم بالاتر و بگیرم بخوابم ولی زنگ اول امتحان داشتم و باید میرفتم مدرسه.
همچنان که مشغول اتو کردن لباس و شونه کردن مو و جمع کردن کتاب و انجام یه آرایش کم رنگ و پیدا کردن پول نقد واسه تاکسی و پر کردن قمقمه و غر زدن سر مامانم که تغذیه ندارم و عطر زدن و...بودم،با دوستام در فضای مجازی دعا میکردیم چند تا رعد و برق مشتی بزنه بلکه مدرسه تعطیل بشه،ولی خب ما بنده های خوبی نبودیم و دعامون مستجاب نشد:)
توجه کردید جدیدا خدا اون بارون جون دار ها رو میزاره واسه روزای تعطیل؟!هعیی رفیق،گذشت اون روزا که صبحه سخت ترین امتحان یهو طوفان میشد،آلودگی هوا به آخرین سطحش میرسید و نه تنها مدرسه،کل شهر تعطیل میشد😔
تاکسی که اومد،راننده اش همونی بود که فن هایده ست،هر روز صبح من با ایشون به این موسیقی گوشی میدم:
...شب ها همه اش به می خونه میرم من
سراغه می و پیمونه میرم من
تو این می خونه ها خسته دردم
به دنبال دل خودم می گردم...
احتمالا اولین مسافرشم و تا میاد دنبال من ضبطش به این اهنگ میرسه.
یه راننده دیگه هم هست،خیلیییی باحاله.اقاهه بالای ۶۰ سالشه و بازنشسته نیرو انتظامیه . خیلی شیرین و بامزه ست،هر روز یا به بند باز کفشم،چشم خواب الودم،کتاب تو دستم،سر تو گوشیم،هدفونِ رو گوشم ،صورت گشاده رو یا کسلم و ... گیر میده ، سر حرفو باز میکنه و تا به مقصد برسیم راجب انواع مشکلات ایران و جهان بحث میکنیم.
چند وقت پیش بحث کشیده شد به کار کردن خانم ها . معمولا با حسرت از این موضوع حرف میزنه. میگه زن داداش هام دکترن، کلی در آمد دارند و هر کاری دلشون میخواد میکنن...ولی خانم من برای گرفتن چیزای کوچیک هم باید منتظره بمونه سر برج شه، من حقوق بگیرم و ببینم آیا پولی واسه مون میمونه که بهش بدم یا نه...:(
خیلی نصیحتم میکنه که درس بخونم،کار کنم:)))
از اونجایی که امروز بجز مقنعه ام هیچکدوم از لباسام فرم مدرسه نبود،وقتی رسیدم از دری که پشت به دفتر ناظم هست رفتم سمت کلاسمون. زنگ اول بهداشت داشتیم و کتاب به دست،ایستادم پشت در کلاس و در زدم. به اینکار عادت کردم اخه هر بار در میزنم و بچه ها فکر میکنن معلم اومده و غر میزنن و... من خوشم میاد. یواش درو باز کردم و دیدم وای من،همه مثل بچه آدم نشستن و معلم سر کلاسه😂😂.
محض مظلوم نمایی با قدم های آروم و قیافه معصوم و چشمان نگران،رفتم نزدیک معلم که گفت:بالاخره اومدی خانم بیگی؟!ما اینجا دو ساعته منتظر شماییم،مگه شما کنفرانس نداشتی؟!؟
منو میگی؟!موهای روی بدنم ریخته بود. گفتم خانم امروز امتحان داشتیم که،کنفرانس؟!
گفت یه تک زنگ ازتون کنفرانس میخوام یه تک زنگ امتحان میگیرم.
ههه،فکر کردی الان گیریه کنان میرم میشینم کنار؟!عزیزم یه سامورایی هیچوقت باخت نمیده.
درس یازده قدری مهیج تر از بقیه درساست،قبلا یبار از روش خونده بودم. با همون دوستم که یه هفته ست مدرسه رو میپیچونه و نمیاد،قرار بود این درسو کنفرانس بدیم.اون یه پاورپوینت خیلی خفن براش درست کرده بود که خب اصلا دیگه قرار نیست به دردمون بخوره.
رفتم جلوی کلاس ایستادم.چند ضربه به تابلو زدم تا آروم بشن. شاید نقطه قوتی در من ،که من و دوستام امسال بهش پی بردیم این هست که رو به روی جمع استرس نمیگیرم و میتونم اجرای شبه مسلطی داشته باشم ولو اینکه مسلط نباشم.
این که تونستم با دل و جرعت برم وایسم اون وسط بخاطر تجربه های موفق قبلیم بود. و این یعنی اعتماد به نفس اکتسابی،درست نیست؟!
اتفاقااااا دفعه قبل هم با همین دوستم که امروز نیومد کنفرانس داشتم که اتفاقاااا دفعه قبلی هم نیومد و کل درس رو من کنفرانس دادم و استعدادم ظهور کرد و مورد تشویق قرار گرفتم.
از رو پاراگراف ها با صدای بلند و رسا میخوندم،کلمات رو با احساسات متعلق به خودشون ادا میکردم ،بعدش راجب چیزی که خوندم توضیح میدادم و مثال میزدم.
نمیدونم معلم چند نمره رو بهم میده،ولی خب بیاید دعا کنیم از اینکه واسه کنفرانس آماده نبودم و پاور نداشتم بگذره و نمره کامل رو بده.
(زیاد نوشتم حال دارید ادامه بدم؟!این نوشته ها جاش اینجا نیست ولی خب شرمنده روی قشنگتون)
قسمت دل انگیزه قصه ی امروز اونجاست که امتحان رو معلم گروهی گرفت😁😃من کامل نخونده بودمش،میخواستم سر کلاس بخونم😂😂😂.
۵ نفر داشتیم با مشورت هم مینوشتیم ولی امید نداریم کامل شیم🤣🤣🤣🤣🤣قربونش برم خودش میدونه چه سوالایی داده بود.
زنگ که خورد کل مدرسه ریخت تو حیاط،بارون بود اخه:)
روزایی که همون دوست همیشه غایبم زهرا نیست،مدرسه هر چقدر هم شاد و پر سر و صدا باشه،واسه من مسکوت و غریبه ست. من خودم ادم ساکت و نسبتا درونگرایی هستم،اما از معاشرت با ادمای پر انرژی لذت میبرم و در کمال تعجب ادمای پر انرژی و برونگرا جذبم میشن!
این زری خانم ما هم بمب انرژیه،وقتی هست همه ی جزئیات دنیا خنده دار و بامزه میشه.به شدت مهربون و خوش ذاته،دست و دلباز و بی کینه ست،دوست داره زرنگ و قالتاق جلوه کنه اما متاسفانه ساده دل و بی شیله پیله ست😂😂.
وقتی نیست کسی انتظار اینو نداره که من با کس دیگه ای بچرخم و این تصورشون دامن می زنه به تنهایی من،در نبود اون.
خلاصه که تو همون نم نم بارون،وایسادم تو صف بوفه و ساندویچ کالباس گرفتم. گرون میفروشه ولی خوش مزه ست. گفتم ساندویچ یاد ساندویچ خوردنه زری افتادم😂هیچکیو هنوز تو دنیا پیدا نکردم که بتونه یه خوراکی رو اندازه این بچه خوشمزه و با اشتها بخوره.
اگه از جمله ی" باید معلم زبان شی " زنگ زبان و زنگ تفریح بعد اون که بچه ها میخواستن از مدرسه فرار کنن و زنگ بعدش که از تو نماز خونه جمعشون کردن اوردن سر کلاس و فال عجیب غریبی که فری برام گرفت و اسم فامیل بازی کردنمون فاکتور بگیرم،میرسیم به مرحله اخر،یعنی برگشتن از مدرسه.
باز با ده بیست چهل ادامسی،تمبکتو بردار و برو عروسی،عره مره دختر پادشاه خره و ... تصمیم بر این شد که پیاده برگردم.
تو راه زنگ زدم به زهرا و قول گرفتم شنبه بیاد مدرسه.
من تو راهنمایی سه تا مدرسه عوض کردم. دوتاشون کنار هم و تو راهم هستند. امروز بعد مدت ها رفتم تو مدرسه ای که دو ماه از کلاس هفتم رو توش گذروندم. جلوی در وردیش یه خانمی اونجا ایستاده بود که میدونستم از کادر آموزشیه ولی اسمش یادم نمی اومد. فکر کردم معلم مطالعات اجتماعیم تو همین مدرسه در۶ سال پیش بوده که با یه لبخند گنده از کنارش گذشتم و سلام ندادم.اما به مخیله ام نمیرسید که منو یادش بیاد و اون سلام بده.
گفت خیلی آشنایی اینجا چیکار میکنی گفتم این مدرسه ها مدرسه های راهنماییم هستند،اومدم تجدید خاطره.
فهمیدم ایشون معلم پرورشیم تو مدرسه سوم بوده،تو کلاس هشتم . اینکه منی که همیشه خدا در حال بدو بدو واسه معلم پرورشی ها بوده ام چطور این ادمو فراموش کرده ام،نشون میده حافظه ام به درد لای جرز دیوار میخوره:)))ولی اون معلم منو یادش بود://////
رفتم تو حیاطش چرخی زدم،از جمله زوار در رفته و قدمی ترین مدرسه های این شهره😂 و هر چند سال یبار از حالت مدرسه خارج میشه ولی چون دانش آموز زیاده دوباره مدرسه میشه.
با این حال خاطره های خوبی ازش دارم:))))تو این مدرسه برای اولین بار فهمیدم دوست پسر به چی میگن🤣🤣🤣🤣
تو مدرسه بغلیش فهمیدم رل یعنی چی🤣🤣🤣🤣🤣اینا من معصوم و سر به زیر رو چه ها که نکردن:)
و در اخر،از همون آقاهه که دفعه قبل هم تو بارون ازش چیپس خریدم و دفعه قبل ترش بازم تو بارون ازش تخمه خریدم،باز چیپس خریدم.
اون سری که اضافه پولم میشد ۵ هزار تومان،بهم یه پنجی خیلی زشت و پاره داد. پولو گرفتم، چند قدم از مغازه دور شدم ولی برگشتم داخل و گفتم: آقا میشه یه پول قشنگ تر بهم بدی؟!😂😂اره یه پول قشنگ تر بهم داد اما حضار حاضر در جمع همه باهم بهم خندیدن که مهم نیست😂.
و بالاخره رسیدم.
+دیشب خواب دیدم رفتم یه جای خیلی خشگل که خیلییی شیب داره و نمیشه اونجا به راحتی حرکت کرد.
صبح که بیدار شدم این عکسو دیدم و فهمیدم دقیقا جایی که رفتم همین عکسه بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا از دانشجوی پزشکی سوال نپرسیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز نهم _ چالش ۲۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
الفبای مندرآوردی، راهی برای نجات دفتر خاطراتم