«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
عکس داستانک(قسمت پنجم:بوثینا!)
ما که با همه آشتی بودیم!
ما که هیچ وقت کار بد نمی کردیم!
ما که هیچ وقت با کسی دعوا نمی کردیم!
ما که حتی با گربه ها و مورچه های خونمون، دوست بودیم!
ما که با همه ی همسایه هامون،دوست بودم،هیچ وقت کسی رو اذیت نمی کردیم!
چرا بابا و مامانم مهربونمو کشتیدید،آبجیا و داداشای خوبمو کشتیدید،دوستای قشنگمو کشتیدید؟
حالا من چطوری بزرگ بشم،من که نمی تونم کاری بکنم،من که نمی تونم غذا بپزم،من که نمی تونم تنهایی برم دستشویی!
ای کاش منم کشتیده بودم!الان توی آسمونا پیش بابا و مامانم بودم،داشتم با آبجیامو و داداشم بازی می کردیم!
پرستارا میگن«بوثینا جون گریه نکن،بابا و مامانت الان میان!»،الکی میگن.من خودم دیدم همه ی همشون کُشتیده شده بودند!
بابا و مامانم می گفتن«بوثینا!تو خیلی قشنگی،نباید بذاری جاییت زخمی بشه،زشت می شی.»حالا همه جامم زخمی کردید!!!
چهار نکته:
- من رو ببخشید اگر در این ایّام عیدهای قربان و غدیر،مطلب تلخ و غمناک نوشتم.بالاخره نباید یادمون بره به قول نیما یوشیج عزیز،موقعی که برخی از ما:
بر ساحل نشسته شاد و خندانیم
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن...
- با دیدن این عکس و با خواندن حکایت آن،دلم شکست و جگرم سوخت.نتوانستم بی تفاوت از کنار آن عبور کنم.
- استفاده از برخی افعال به صورت غلط،عمدی و صرفاً برای نزدیک کردن نوشته به کلام یک کودک چهار ساله ،می باشد.
- خدا شاهد است که من در حال نوشتن این مطلب،برای کودکانی که در راه انداختن جنگ هیچ نقشی ندارند و باید با تحمّل یتیمی و فقر و گرسنگی،بلاکش جنگ شوند،اشک ریختم.
عکس داستانک(قسمت چهارم:چرا می خندم؟!)
mohsenijalal@yahoo.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت دوازدهم:پنجره گی!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکسداستانک (۲۸: دیدی آخرش نامرئی شدیم!) ♧
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت هجدهم:نقش!)